شهدای ایران shohadayeiran.com

حسن شهادتی جانباز ۵۶ درصد دوران دفاع مقدس که سال‌هاست با یک ترکش در سرش روزگار می‌گذراند، نحوه جانبازی خود را شرح داده است.
جانبازی که از زنده بگور شدن نجات یافت!
به گزارش شهدای ایران؛ حسن شهادتی از جانبازان ۶۵ درصد دوران دفاع مقدس متولد سال ۱۳۴۴ در کلاته رودبار در استان سمنان است که در جوانی برای دفاع از خاک و ناموس و ارزش‌های اسلامی به جبهه رفت و در آذر سال ۱۳۶۰ به درجه رفیع جانبازی نائل آمد. در ادامه خاطراتی از این جانباز را از زبان خودش می‌‎خوانید.
 
«آذر ۱۳۹۰ در شهر بانه مستقر بودیم. ما ۱۲۰ نفر دامغانی بودیم که ۲۰ تا ۳۰ نفر آن‌ها کلاتی بودند. جاده‌ی بانه - سردشت را ضد انقلاب بسته بود و ما مأموریت داشتیم با کمک دیگر نیرو‌ها آن جاده را باز کنیم. هوا سرد بود و هر چند روز یک بار هم برف می‌آمد. برای اولین عملیات در آن جاده، با نیرو‌های ارتش ادغام شدیم.

من جزو نیرو‌هایی بودم که بایست از راه زمینی می‌رفتیم. قرار بود شب حمله کنیم و روز نیرو‌های هوابرد، تعدادی از بچه‌های ما را پشت سر دشمن هلی برد کنند. هشت آذر ۱۳۹۰ ساعت ۹ شب از مقر حرکت کردیم، ستون ما حدود ۲۰۰ نفر نیرو داشت. هوا تاریک و مه‌آلود بود و سپس بارانی شد. تا ساعت سه و نیم شب راه رفته بودیم. فرمانده از دسته‌ی ما آمار گرفت، ۱۳ نفر بودیم، پنج شش نفرمان ارتشی بودند و بقیه از سپاه و بسیج. دو نفر بی‌سیم داشتند، ولی هر چه تلاش کردند نتوانستند تماس بگیرند. ما در یک دره بودیم و دو طرفمان ارتفاع بود.

تصمیم جمعی ما این شد که بالای ارتفاع برویم. خودمان را آماده شهادت، اسارت و یا پیروزی کرده بودیم. نیم ساعت دیگر هم رفتیم تا به سیم خاردار رسیدیم، متوجه شدیم آنجا پایگاه برادران ارتشی است و ما آن چند ساعت را دور یک ارتفاع بلند، دور زده‌ایم. تیر رسام هوائی شلیک کردیم تا توجه برادران ارتش در پایگاه را جلب کنیم. وقتی وارد آن مقر شدیم، دیدیم تمام سنگر‌ها از بچه‌های ما پر شده است. آن وقت بود که فهمیدیم همه راه را گم کرده اند! تعدادی از دوستان از شدت ناراحتی برای عقیم ماندن عملیات، اشک می‌ریختند!

*شهید شده بودم

دوازدهم آذر ۱۳۹۰، ساعت دو شب از مقر بانه حرکت کردیم. این بار فقط نیرو‌های بسیج و سپاه بودند. تا جایی که نیرو‌های ارتش مستقر بودند، با تویوتا رفتیم و از آنجا هم پنج - شش کیلومتر، بدون آن که دشمن متوجه شود، پیاده رفتیم. روی یک ارتفاع مستقر شدیم. در مجاور آن ارتفاع جاده و روستایی قرار داشت. به محض روشن شدن هوا، ضدانقلاب متوجه حضور ما شد. با قناسه، تیربار و خمپاره روی ما آتش گشود. من، محمدقلی نیرنگی و محمود بینائیان، شروع به ساختن یک سنگر مشترک کردیم؛ و ارتفاع سنگلاخ بود و بیشتر نقاط آن درخت بلوط داشت. سنگرسازی کُند پیش می‌رفت، زیرا بیل و کلنگ انفرادی ما زورش به صخره کوه نمی‌رسید.

اولین باری بود که با صدای سوت خمپاره و انفجار آن آشنا می‌شدم. هربار که صدای سوت آن را می‌شنیدم، روی زمین شیرجه می‌رفتم. ساعت هشت صبح شد. یک باره گلوله خمپاره‎‌ای به کنار سنگر ما اصابت کرد. متوجه شدم تمام بدنم غرق در خون شده است. محمد قلی نیرنگی هم وضعش بدتر از من بود. تا وقتی مرا به بیمارستان بانه بردند به هوش بودم. یادم است وقتی پرستار بیمارستان لباسم را پاره کرد و می‌خواست آن را از تنم بیرون بیاورد، هر چه زور زدم تا بگویم نامحرمی، نتوانستم. وقتی در بیمارستان امیر المؤمنین (ع) در تهران چشم باز کردم، ششم دی ماه شده بود.

یکی از پرستاران بیمارستان می‌گفت وضعم طوری شده بود که فکر می‌کردند، شهید شده‌ام. وقتی مرا به سردخانه برده بودند، یک نفر می‌بیند که پلاستیک جلوی بینی‌ام عرق کرده است. برادر و مادرم به ملاقاتم آمدند. من هم فلج بودم و هم این که نمی‌توانستم حرف بزنم؛ هر چند که حرف دیگران را می‌فهمیدم. فقط می‌توانستم به زبان محلی بگویم (آره) یعنی آری. پزشکم، دکتر زمانی گفت «یک ترکش و یک تکه استخوان در مغزم هست که نمی‌شود آن‌ها را بیرون آورد.» بعد از دو ماه با عصا به کلاته برگشتم. به سختی راه می‌رفتم و هر چند وقت یک بار، دچار تشنج می‌شدم. تشنجی که سال‎هاست دست از سرم برنداشته است.»

منبع: دفاع پرس
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار