شهدای ایران shohadayeiran.com

بعضی‌ها از سر دلسوزی می‌گفتند: آقا شما بیایید مسیر را با ماشین بروید. اذیت می‌شوید ها. می‌دانید چقدر راه است؟ ۸۰، ۹۰ کیلومتر... وقتی اصرارهایشان زیاد می‌شد، می‌گفتم: مگر پیاده‌روی به چشم نیاز دارد؟
زیبایی‌های پیاده‌روی اربعین از دید یک نابینا
شهدای ایران؛ می‌گویند زیبایی‌هایش را باید حس کنی؛ با همه وجودت، طعم شیرینش را باید بچشی؛ با تک‌تک سلول‌هایت و عظمتش را باید درک کنی؛‌ با تمام احساست. آنجا در مسیر 80 کیلومتری میان نجف و کربلا و در میان 1452 ستون بهشتی‌اش، چشمِ سَر انگار در تماشای زیبایی‌ها،‌ ناتوان‌ترین است. باور نداری، از «اکبر جوان»،‌ هموطن باصفای روشندل بپرس که توصیف‌های زیبایش از حال‌وهوای پیاده‌روی اربعین، هر آرزومند حرم‌ندیده‌ای را به یقین می‌رساند که در راه کربلا باید با پای دل قدم برداشت و از چشم دل برای تماشای زیبایی‌هایش مدد گرفت. در روزهایی که این زائر نابینا در تدارک سومین سفر پیاده‌اش به کربلا بود، به خبرگزاری فارس آمد و برایمان از تجربیات و خاطرات شنیدنی‌اش از این مسیر عاشقی گفت. در روز جهانی «عصای سفید» با این گفت‌وگو همراه باشید.

برای عمل به تهران آمدم، با نابینایی ماندگار شدم
امسال که بگذرد، 33 سال است نور چشم‌هایش در ظاهر خاموش شده و به‌جایش شعله پرقدرتی در دلش نورافشانی می‌کند. مهمان 42 ساله‌مان وقتی می‌خواهد از مقطع ورودش به دنیای نابینایی روایت کند، برمی‌گردد به روزهای کودکی‌اش و می‌گوید: «9 ساله بودم که ضعف بینایی‌ام شدت گرفت. آن روزها ساکن شهر آستارا بودیم و پدر و مادرم برای درمان تکمیلی چشم‌هایم، ناچار مرا به تهران آوردند. به امید بهبود، چشم‌هایم را به دست پزشکان تهرانی سپردند اما در حین عمل،‌ شبکیه چشم‌هایم آسیب دید و همان میزان از بینایی را هم از دست دادم...!»

داستان کوتاهش برای هر مخاطبی با آه و حسرت همراه می‌شود، اما از خودش بپرسید، این شرایط را مصلحت الهی می‌داند. «اکبر جوان» که در تمام این سال‌ها هم به جای گلایه، در مقابل این تقدیر الهی،‌ سر تسلیم و رضا فرآورده است، مکثی می‌کند و اینطور ادامه می‌دهد: «در تهران ماندگار شدیم چون من دیگر باید به مدرسه نابینایان می‌رفتم. این کار، یک سال در ادامه تحصیلم وقفه انداخت و وقتی هم کنار دانش‌آموزان نابینا قرار گرفتم،‌ ازآنجاکه باید خط بریل را یاد می‌گرفتم، از صفر شروع کردم. اوایل،‌ سخت بود اما به‌مرور خودم را با شرایط جدید وفق دادم و در ادامه هم هیچ‌وقت به‌خاطر نابینایی احساس ضعف نکردم و خودم را از اجتماع کنار نکشیدم. به دانشگاه رفتم و در مقطع کارشناسی رشته علوم اجتماعی فارغ‌التحصیل شدم و حالا هم 18 سال است با وجود تمام مشکلات موجود، در زمینه اپراتوری مشغول فعالیت هستم

خدا دل من و اهالی اداره گذرنامه را به هم گره زد
بحث حرم و زیارت که به میان می‌آید، تمام صورتش خنده می‌شود. انگار بخواهد از یک آرزوی برآورده‌ شده یاد کند، با شوق انگشت‌هایش را در هم قلاب می‌کند و می‌گوید: «همیشه، حتی همان موقع که راه کربلا بسته‌بود، در دلم می‌گفتم: خدایا یعنی می‌شود یک روز من هم کربلا را ببینم؟ این اشتیاق وقتی چند برابر شد که فضا برای برگزاری مراسم اربعین فراهم و اخبار پیاده‌روی اربعین، رسانه‌ای شد. از آن به بعد در ایام منتهی به اربعین، حال‌وهوای دیگری داشتم و گوشم فقط به اخبار پیاده‌روی بود و دلم می‌خواست کنار زائران باشم.

شاید برای بعضی‌ها عجیب باشد که من چطور به شرکت در این مراسم فکر می‌کردم اما من واقعاً هیچ‌وقت خودم را ناتوان حساب نکرده‌ام. هوای پیاده‌روی اربعین هم که به سرم افتاد، با خودم گفتم: وقتی همه می‌روند، چرا من نروم؟ خلاصه، 3 سال قبل تصمیمم را برای راهی شدن گرفتم اما مشکل اینجا بود که پاسپورت نداشتم. با اینکه فرصت کمی باقی مانده‌بود، توکل کردم و به اداره گذرنامه رفتم. آنجا سراغ رییس اداره را گرفتم و به او گفتم: من خیلی برای زیارت، شوق دارم. گذرنامه را هم فقط برای همین هدف می‌خواهم. می‌دانم زمان بسیار تنگ است اما کمک کنید از این سفر جا نمانم. کار خدا و عنایت ائمه اطهار (ع) بود که به دل آن‌ها انداخت کارم را درست کنند. اینطور بود که به لطف اهالی اداره گذرنامه،‌ ظرف 4، 5 ساعت گذرنامه موقتم صادر شد

تنها چرا؟! خدا و اهل بیت (ع) همراهم هستند
«هیچ‌کس از تصمیمم استقبال نکرد. آن موقع هنوز داعش در عراق و سوریه خرابکاری می‌کرد. به همین دلیل خانواده‌ام به شدت مخالف کردند و گفتند: مگر می‌شود همین‌طور راهی شوی؟ اگر آنجا در کشور غریب اتفاقی برایت بیفتد، اگر گرفتار داعش شوی، تنهایی می‌خواهی چه کنی؟ گفتم: هرچه خدا بخواهد،‌ همان می‌شود. اینجا هم که باشم، از یک دقیقه بعد خبر ندارم. آن‌ها را که راضی کردم، نوبت به دوستم رسید. او که مرا تا فرودگاه می‌رساند، در مسیر تا توانست نصیحتم کرد که؛ نرو، تنهایی سخت است... در جوابش گفتم: تنها نیستم. خدا و اهل بیت (ع) هستند و کمکم می‌کنند. آن‌ها برایم از هر همراهی بهترند

دل زائر روشندل داستان ما راست می‌گفت؛ کریم‌ترین‌ها خودشان طلبیده بودند و خودشان هم در حمایتش سنگ تمام گذاشتند: «تا نجف با هواپیما رفتم. به مسافری که در صندلی کناری نشسته‌بود، گفتم: ممنون می‌شوم وقتی رسیدیم، کمک کنید و مرا تا حرم امیرالمؤمنین (ع) برسانید. از آنجا به بعد را خودم می‌روم. شب به نجف رسیدیم و همان شبانه به حرم رفتیم. وقتی با ازدحام شدید جمعیت زائران مواجه شدیم، همسفرم گفت: الان برویم جایی برای خواب و استراحت پیدا کنیم، فردا صبح می‌آییم برای زیارت. گفتم: اگر دنبال خواب بودیم که همان ایران هم خواب بود. من برای استراحت‌کردن اینجا نیامده‌ام. چند شب هم نخوابم، برایم مهم نیست. شما بروید، خیالتان راحت باشد. گفت: نه. آخه شما تنها... گفتم: از اول هم گفتم فقط تا حرم به شما زحمت می‌دهم.

نیمه‌شب بود که همسفرم رفت. با خودم گفتم: بگذار آرام‌آرام قدم بردارم، شاید بتوانم داخل حرم شوم و ضریح امیرالمؤمنین (ع) را زیارت کنم. در آن فشار جمعیت، طول کشید اما بالاخره دستم به ضریح رسید. حس‌وحالم در آن یکی دو دقیقه، قابل وصف نیست. ذکر لبم در آن زمان کوتاه، شکر خدا و دعا برای فرج امام زمان (عج) و سلامتی رهبر بود

پیاده‌روی مگر به چشم نیاز دارد؟!
«در ترددهایم در کوچه و خیابان‌های تهران به‌دفعات به مشکل برخورده‌ام اما در پیاده‌روی مسیر نجف تا کربلا هیچ مشکلی برایم پیش نیامد. اصلاً در آن مسیر، لحظه‌ای تنها و بدون همراه نمی‌ماندم که بخواهم احساس غربت کنم یا نگران شوم. در آن پیاده‌روی که بیشتر در خنکای شب انجام می‌شد، به لطف خدا و کمک ائمه اطهار (ع) دوستان خوبی در کنارم قرار گرفتند و هر بخش از مسیر را همراه گروهی از آنها طی کردم.

جالب است بدانید با توجه به اینکه آذری‌زبان هستم، در بخشی از مسیر هم با چند زائر از کشور آذربایجان دوست و همراه شدم و آن‌ها نقش راهنمای مرا ایفا کردند

کربلایی اکبر خوب یادش است دل‌نگرانی‌های اطرافیان برای او حتی در میان عمودهای آن مسیر بهشتی هم ادامه داشت: «خیلی‌ها با دیدن من تعجب می‌کردند و برایشان سئوال می‌شد چطور با این شرایط به پیاده‌روی آمده‌ام؛ آن هم تنها و بدون همراه. در این میان بعضی‌ها هم از سر دلسوزی جلو می‌آمدند و می‌گفتند: آقا شما بیایید مسیر را با ماشین بروید. اذیت می‌شوید ها. می‌دانید چقدر راه است؟ 80، 90 کیلومتر... وقتی اصرارهایشان زیاد می‌شد، می‌گفتم: مگر پیاده‌روی به چشم نیاز دارد؟! الحمدلله خدا به من دو پای سالم داده و می‌توانم راه بروم. اینطور بود که راضی می‌شدند و می‌گفتند: حضور شما برای ما مایه افتخار است. اتفاقاً یکی از این همسفران، خبرنگار از آب درآمد. شماره‌ام را گرفت و بعد از برگشتن از سفر اربعین، مرا به دفتر روزنامه‌شان دعوت کرد

آقای رحیم‌پور ازغدی گفت: چرا تنها آمدی؟
«در عمود 288 اتفاق جالبی برایم افتاد. من از سال‌ها قبل، خیلی اوقات به نماز جمعه می‌روم و به صحبت‌های سخنران‌های پیش از خطبه هم گوش می‌دهم. حسابی هم اهل دنبال‌کردن برنامه‌های خبری و سیاسی صدا و سیما هستم. آن روز در یک موکب ایرانی، سخنران را از روی صدایش شناختم. آقای رحیم‌پور ازغدی بود که داشت برای زائران صحبت می‌کرد. در همان جمع، چند نفر از حاضران به ایشان گفتند: حاج آقا ما که کاری نکرده‌ایم اینجا هستیم. این آقا را ببینید؛ نابیناست و به‌تنهایی به پیاده‌روی آمده است. آقای رحیم‌پور ازغدی اول باور نکرد و با تعجب پرسید: واقعاً تنها آمده؟! جلو رفتم و گفتم: من سخنرانی‌هایتان را گوش می‌دهم. ایشان پرسید: چرا تنها آمده‌اید؟ حداقل با برادرتان می‌آمدید. ممکن است در این مسیر طولانی برایتان مشکلی پیش بیاید. گفتم: حاج آقا من برادر ندارم. از این گذشته، نگران سختی‌های راه هم نبودم. خدا را شکر هیچ مشکلی هم برایم پیش نیامده

دلم برای قربانیان کوچولوی داعش گرفت
بازخوانی سفرنامه پیاده‌روی اربعین به اینجا که می‌رسد، انگار خاطره ناخوشایندی بی‌اجازه پریده باشد وسط روایت‌های جذاب این سفر، خنده از رخ اکبر جوان می‌پرد و چهره‌اش در هم می‌رود. او مکثی می‌کند و در ادامه می‌گوید: «در ایران هم که سفر می‌روم، هرکجا می‌رسیم، از همراهانم می‌خواهم توضیح دهند آنجا چطور مکانی است و در آن چه می‌گذرد تا بتوانم در ذهنم آن فضا و اتفاقات را تصویر کنم. در پیاده‌روی میان نجف و کربلا هم از هرکسی همراهم می‌شد، همین را درخواست می‌کردم. یک جایی از مسیر، سر و صدای تعدادی بچه کوچک توجهم را جلب کرد. تعجب کردم و از همراهم پرسیدم: این‌ها کی هستند؟ گفت: این‌ها بچه‌هایی هستند که پدر و مادرهایشان را داعش به قتل رسانده. حالا این بچه‌ها آواره‌اند... با شنیدن ماجرای آن بچه‌ها خیلی دلم گرفت. مدام با خودم فکر کردم آینده آن‌ها چه می‌شود؟ آنجا خدا را به‌خاطر امنیتی که در کشورمان داریم، شکر کردم و بیشتر این واقعیت را درک کردم که امنیت از هر نعمتی بالاتر است. برای سلامتی رهبرمان هم دعا کردم و از خدا خواستم به ایشان که محور این امنیت هستند، طول عمر بدهد

از بالای سر زائران، ضریح امام حسین (ع) را زیارت کردم!
«بعضی حس‌ها را نمی‌توان به زبان آورد؛ مثل حسی که من در لحظه ورود به کربلا داشتم. هم خوشحال بودم و هم یک‌جور ناباوری داشتم. تمام حرف‌هایی که از ایران و در طول مسیر شنیده‌بودم، در ذهنم تکرار شد. آنقدر گفته‌بودند: نرو، تنهایی نرو، سخت است... که مدام با خودم می‌گفتم: خدایا یعنی چه می‌شود؟ یعنی می‌توانم این مسیر را تا آخر بروم و به کربلا برسم؟... وقتی گفتند وارد کربلا شده‌ایم، خیلی خوشحال شدم و خدا را شکر کردم. با خودم گفتم: آن‌همه مرا ترساندند اما این سفر، زمین تا آسمان با آنچه آن‌ها می‌گفتند، فرق داشت. از آن لحظه تا وقتی به حرم رسیدم، حدود دو ساعت طول کشید

نقطه عطف سفر اربعین اکبر جوان، همین‌جا شکل گرفت؛ در لحظه‌ای که آرزوی تمام عمرش محقق شد، آن هم به شکلی که شاید برای هیچ‌کس دیگر پیش نیاید: «روز اربعین در ازدحام شدید جمعیت وارد حرم امام حسین (ع) شدم. همان روز شنیده‌بودم در اثر فشار جمعیت زائران، شیشه ضریح حرم حضرت ابوالفضل (ع) شکسته‌است. آنجایی که من ایستاده‌بودم، یک گروه عراقی داشتند سینه‌زنی می‌کردند. از اطرافیان پرسیدم: ضریح امام حسین (ع) کجاست؟ گفتند: ضریح، آن طرفِ همین دسته سینه‌زنی است اما الان امکان رفتن به آن سمت وجود ندارد. اصلاً اجازه حرکت نمی‌دهند. ایرانی‌هایی که کنارم بودند، گفتند: خادم‌های عراقی اینجا روی چهارپایه‌های بلندی ایستاده‌اند و جمعیت را هدایت می‌کنند. به آن‌ها بگو می‌خواهی ضریح را زیارت کنی. توجه یکی از آن خادم‌ها هم در همان اثنا به من جلب شد. وقتی شرایط مرا دید، پایین آمد و دستم را گرفت. مرا روی چهارپایه خودش قرار داد و گفت: دستت را که دراز کنی و کمی هم خم شوی، می‌توانی ضریح را لمس کنی. اینطور بود که من از بالای سر زائران توانستم ضریح امام حسین (ع) را زیارت کنم

تا برگشتم، دلم تنگ شد
«شنیده‌ بودم انسان در مکان‌های ویژه، به‌جای خودش باید برای دیگران دعا کند. من هم زیر قبّه حرم امام حسین (ع) برای امام زمان (عج)، کشور امام زمان (عج) و برای شفای بیماران و آن‌هایی که شرایط سخت‌تری نسبت به من دارند، دعا کردم. خیلی‌ها از سر دلسوزی به من می‌گویند کاش این شرایط را نداشتی. آن وقت راحت‌تر زندگی می‌کردی. اما من در جوابشان می‌گویم: نه. معلوم نیست. شاید اگر چشم‌هایم سالم بود، انسان بدی می‌شدم. شاید اعتقاداتی که الان دارم را نداشتم. شاید مثل حالا، دلم با اهل بیت (ع) نبود

مرور خاطرات آن سفر آسمانی، قند در دل زائر روشندل داستان ما آب می‌کند و عطشش را برای تجدید این عهد در پیاده‌روی امسال، دوچندان. اکبر جوان که حالا برای سومین بار عازم بهشت روی زمین است، می‌گوید: «دفعه اول وقتی به ایران برگشتم، تا از هواپیما پیاده شدم، دلم گرفت. گفتم: خدایا چقدر زود تمام شد. راستش تا رسیدم، دلم برای کربلا تنگ شد. گفتم: خدایا کی می‌شود دوباره بروم و در مسیر این پیاده‌روی قرار بگیرم؟ آخه آنجا که می‌روی، حال‌وهوایت عوض می‌شود. همه چیزهایی که اینجا اذیتت می‌کند را فراموش می‌کنی. احساس سبکی و آرامش می‌کنی و حس می‌کنی رشد کرده‌ای. اینطور بود که سال بعد هم راهی شدم و این بار با تجربیات سال قبل، در شرایط بهتری توانستم پیاده‌روی را انجام دهم. امسال هم ثبت‌نام کرده‌ام و راهی هستم. از همین‌جا به همه هموطنان هم توصیه می‌کنم با هر شرایطی که دارند، پیاده‌روی اربعین را از دست ندهند چون معتقدم هر زائری که از ایران یا کشورهای دیگر به این مراسم می‌رود، خاری است در چشم دشمنان اسلام

منبع:فارس
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار