شهدای ایران shohadayeiran.com

ظهر روز قبل از شهادتش به خانه آمد. عصر هم هیچ جا نرفت. برایم خیلی عجیب بود. آن روز بچه‌ها کلی ذوق کردند که بالاخره بعد مدت‌ها داشتند با پدرشان بازی می‌کردند.
شهید سیدقاسم حسینی در سال 1333 چشم به جهان گشود و پس از اتمام تحصیلات در شرکت زاگرس تهران مشغول به کار شد و پس از مدتی به استخدام کارخانه ناسیونال، قسمت تراشکاری درآمد.



منافقین سید قاسم را جلوی چشمانم تیرباران کردند

شهید حسینی در دوران انقلاب با آگاهی دادن به کارگران، نقش مهمی در تجمعات کارگری داشته و شخصاً نیز فعالیت خستگی‌ناپذیری در تظاهرات و جریان انقلاب داشت.
پس از انقلاب به علت صداقت و امانت‌داری در کارهایش، به عنوان نماینده کارگران در کارخانه انتخاب شد .
در 25شهریور1360 در حالی‌که سوار بر خودرو کارخانه ناسیونال بود، سه نفر از عناصر گروهک تروریستی منافقین او را به رگبار گلوله بستند. سیدقاسم حسینی به شهادت رسید و راننده نیز مجروح شد.

آنچه در ادامه می‌خوانید، شرحی است بر گفت‌وگوی هابیلیان با همسر شهید سیدقاسم حسینی:

هوا تاریک شده بود. قرارمان ساعت 5:30 بود. آدرس را پیدانمی کردیم. کلی پیاده و سواره رفتیم تا بالاخره آنچه باید یافتیم.

وارد منزلشان شدیم. پسر شهید به استقبالمان آمد و همسر شهید هم بعد او. خانه‌شان سیاه‌پوش بود؛ عزادار پسر فاطمه(س) بودند و غم شهادت اهل بیت به دلمان نشست.

داشتیم خودمان را آماده صحبت می‌کردیم که حاج‌خانم شروع کرد:

«وقتی قاسم شهید شد، دو تا بچه داشتیم. دخترم سه‌ساله و پسرم نه‌ماهه بود.

قبل ازدواجمون برای کار به تهران رفته بود. در شرکت زاگرس کار می‌کرد؛ اما وقتی ازدواج کردیم، به مشهد آمد و وارد شرکت ناسیونال شد. زندگی در مشهد برایمان بهتر بود. به خانواده‌هایمان نزدیک‌تر بودیم. قاسم‌آقا خودش بچه دوغ‌آباد محولات بود. سال 1333 به دنیا آمد. حدودا پنجم دبستان بود که برای درس خواندن به مشهد آمد. کنار درس کار هم می‌کرد. شاگرد خیاطی بود. بعد چند سال به تهران رفت. بیشتر فعالیت‌های زمان انقلاب او برمی‌گردد به شرکت زاگرس و کارگرهایی که با او همکار بودند. تا جایی که می‌توانست، به همه بصیرت می‌داد و اطرافیانش را برای رفتن به راهپیمایی‌ها تشویق می‌کرد.

وقتی به مشهد آمدیم، فعالیت‌هایش کم نشد که هیچ، بیشتر هم شد. خیلی به کار و مشکلات کارگرها رسیدگی می کرد. مواظب بود کسی در حقشان ظلم نکند؛ مخصوصا در حق آن‌هایی که مستمندتر بودند. چند بار برای سرکشی از کارگرهایی که از طرف انجمن اسلامی شرکت، به جبهه رفته بودند، به منطقه رفت. بازدیدهایش حدودا 15 روزه بود.

ظهر روز قبل از شهادتش به خانه آمد. عصر هم هیچ جا نرفت. برایم خیلی عجیب بود. آن روز بچه‌ها کلی ذوق کردند که بالاخره بعد مدت‌ها داشتند با پدرشان بازی می‌کردند.


منافقین سید قاسم را جلوی چشمانم تیرباران کردند


فردای آن روز، وقتی می‌خواست سر کار برود، پسرم را بغل کردم و تا در حیاط دنبالش رفتم. به او گفتم: «قاسم آقا! امروزم زود به خانه بیا. ببین دیروز بچه‌ها چه ذوقی کردند.» به من گفت: «رفتن به دست خود، برگشتن به دست خدا.» سوار سرویس شد. هنوز داخل خانه نرفته بودم. قاسم هنوز دور نشده بود. جلوی چشمانم او را به رگبار گلوله بستند و فرار کردند.

همسایه‌ها بیرون آمدند. شوکه شده بودم. بچه را به یکی از همسایه‌ها دادم و سمت قاسم دویدم. در ماشین باز بود و قاسم غرق خون روی زمین افتاده بود. صدای راننده می‌آمد که مدام می‌گفت: « من طوریم نشده، سراغ آقای حسینی بروید.» قاسم شهید شده بود؛ من مانده بودم و دوتا بچه یتیم.

به این بچه‌ها رحمشان نیامد؟ مگر شوهرم چه گناهی داشت؟ مگر چه‌ کار کرده بود؟ جز این بود که پای آرمان‌های انقلاب مانده بود؟»
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار