شهدای ایران shohadayeiran.com

آزاده جانباز لطف‌الله حسین‌پور در گفت‌و‌گو با «جوان» از شرایط اسارت در بند ضدانقلاب می‌گوید
شهدای ایران:آزاده جانباز لطف‌الله حسین‌پور در گفت‌و‌گو با «جوان» از شرایط اسارت در بند ضدانقلاب می‌گوید.

سخت‌ترین روز اسارتم تیرباران ۶۰ نفر از دوستانم بود


هر اسیری را بر طبق مهارتی که داشت در گروه‌هایی جا می‌دادند. مثلاً گروه بناها، آهنگرها، باربر‌ها و...، چون ما تازه‌وارد بودیم در گروه حمل بار قرار گرفتیم. باورکردنی نبود که از ما می‌خواستند کیسه‌های سیمان یا سنگ‌های سنگین را روی دوشمان بیندازیم و چند کیلومتر در ناهمواری کوهستان جا‌به‌جا کنیم

مسبب گفت‌و‌گوی ما با آزاده جانباز لطف‌الله حسین‌پور، پسرش احسان بود که با دفتر روزنامه تماس گرفت و درخواست کرد روز تولد پدرش با ایشان به عنوان یک آزاده گفت‌و‌گو کنیم. نفس کار ما هم که خبر گرفتن از احوال و خاطرات رزمندگان دفاع مقدس است. تماس گرفتیم و بخش مغفول مانده‌ای از تاریخ جنگ به رویمان باز شد. حسین‌پور از اسرای در بند ضدانقلاب در کردستان بود که حال و هوای اسارتشان با اسرای اردوگاه‌های بعثی فرق داشت. این دسته از اسرا در جنگل‌ها و کوهستان‌ها، در بدترین شرایط محبوس بودند و حتی محل حبسشان را با دستان خودشان می‌ساختند. گفت‌و‌گوی ما با آزاده لطف‌الله حسین‌پور را پیش رو دارید.

پسرتان می‌خواستند گفت‌و‌گو با شما به عنوان هدیه روز تولدتان باشد؛ متولد چه سال و روزی هستید؟ کمی از خودتان بگویید.

من متولد ۱۵ تیرماه ۱۳۴۲ در اصفهان هستم. الان چند سالی است که در تهران زندگی می‌کنم. سال ۶۷ ازدواج کردم و ماحصلش دو فرزند پسر به نام‌های احسان و محسن است. موقع انقلاب نوجوان بودم و به قدر خودم فعالیت می‌کردم. کلاً خانواده‌ای مذهبی و انقلابی داشتیم. جنگ که شروع شد، از نطنز به پادگان جلدیان در پیرانشهر اعزام شدم. محل خدمتم هم در جبهه‌های غرب کشور تعیین شد. ۲۵ یا ۲۶ مردادماه ۱۳۶۱ طی شبیخون ضدانقلاب در ارتفاعات شاهین دژ- تکاب به اسارت درآمدم.

بیشتر مردم وقتی نام اسرا را می‌شنوند، یاد اردوگاه‌های بعثی می‌افتند، اما اسارت توسط ضدانقلاب‌ها حکایت دیگری دارد.

کلاً شرایط در کردستان با سایر جبهه‌ها فرق داشت. آن شب که به پایگاه ما حمله شد، همزمان به سه پایگاه دیگر هم حمله شده بود. ضدانقلاب از قبل پایگاه‌های ما را شناسایی کرده بودند. در واقع غافلگیر شدیم. من روز اسارتم ناخوش‌احوال در سنگر استراحت می‌کردم که ناگهان صدای انفجار و درگیری شنیدم. سعی کردیم مقاومت کنیم و با دشمن درگیر شدیم، ولی به پایگاه نفوذ کرده بودند و کار از کار گذشته بود. یادم است یکی از بچه‌های سرباز که داشت از خدمت ترخیص می‌شد، آن شب را پیش ما مانده بود تا فردا برای کار‌های ترخیصش برود. بنده خدا با زیرپیراهنی که به تن داشت ترکش نارنجک ضدانقلاب به گلویش خورد و کنار خود من ذره ذره جان داد و به شهادت رسید. من هم مجروح شده بودم. زانوی پایم ترکش خورده و پوتینم را پر از خون کرده بود. آن روز بدترین روز عمرم بود. به خودمان که آمدیم دیدیم ضدانقلاب بالای سرمان هستند و با لهجه کردی از ما بازخواست می‌کنند. این شروع یک راه سه ساله سخت و طاقت‌فرسا بود.

چند نفر به اسارت درآمده بودید؟

هفت الی هشت نفر بودیم، اما از پایگاه‌های دیگر هم اسیر گرفته بودند. ما را به یک روستایی بردند. مدتی آنجا بودیم، بعد به جنگل‌های آلواتان منتقل شدیم. در زندان آلواتان حدود ۵۰۰ زندانی محبوس بودند.

رقم خیلی بالایی است.

بله، این اسرا در مناطق مختلف به اسارت گرفته شده بودند. برخی هم از زندان دوله تو بودند. می‌دانید که دوله تو توسط عراقی‌ها و با گرای ضدانقلاب بمباران شده بود. البته بین ما از اکراد مدافع نظام اسلامی هم حضور داشتند. ضدانقلاب به این دسته از کرد‌ها «جاش» می‌گفتند.

حال و هوای اسارت در کردستان برای خیلی از خوانندگان نسل جوان ناآشنا است. در روستایی که بار اول به آنجا انتقال یافتید، مردم عادی هم بودند؟

بله؛ مردم عادی هم بودند. یک مشکلی که ضدانقلاب در کردستان داشت این بود که آن‌ها سرزمینی در اختیار نداشتند. مثل عراق نبود که خاکی داشته باشند و رویش اردوگاه و تشکیلات بسازند. این‌ها خودشان آواره بودند. خیلی وقت‌ها ما را جایی زندانی می‌کردند، بعد خبر می‌رسید که نیرو‌های دولتی پیشروی کرده‌اند. زود زندان و منطقه را تخلیه می‌کردند و ما را پای پیاده کوچ می‌دادند. اولین اسکان ما در روستایی بود که نامش را یادم نیست. آنجا ما را در طویله‌هایی که راه در رو نداشت، حبس کردند. غذای کمی می‌دادند و شرایط بهداشتی و تغذیه و تنگی جا و در کل همه امکانات در حد صفر بود. حتی به زخم مجروحین رسیدگی نمی‌کردند. اعتراض می‌کردیم، می‌گفتند کسی برای آمدن شما به کردستان دعوت‌نامه نفرستاده است. آمده‌اید خاک ما را اشغال کنید و حالا خودتان به دام افتاده‌اید. پس اعتراض بی‌اعتراض!

در زندان آلواتان شرایط چگونه بود؟

آنجا کف یک دره‌ای را کنده و سلول‌هایی را ساخته بودند. روی سقف زندان هم خار و خاشاک و شاخ و برگ ریخته بودند که باعث می‌شد هلی‌کوپتر‌ها نتوانند چیزی را تشخیص بدهند. آلواتان ساخته شده بچه‌های زندان دوله تو بود. دوله تو که بمباران می‌شود، بازمانده‌ها را به آلواتان می‌آورند. حدود ۵۰۰ نفری می‌شدیم که هر ۲۰ الی ۳۰ نفر را در یک سلول جا داده بودند. آنجا با رزمنده‌های دیگری هم آشنا شدیم. مثلاً یک روحانی به نام حاج آقا فتح‌الله صالحی بچه نجف‌آباد بود که با هم دوست شدیم. ایشان برای یک مدت کوتاهی به کردستان آمده بود سخنرانی و مداحی کند که به اسارت درمی‌آید. آنقدر او را پیاده در برف برده بودند که انگشت‌های پایش سیاه شده بود. دو برادر خلبان، خواهرزاده‌های آقای موسوی اردبیلی و... از دیگر دوستانی بودند که آنجا آشنا شدیم. در آلواتان وضعیتمان بدتر هم شد. یک نکته ملموس کمبود آذوقه و غذا بود. آنقدر گرسنگی کشیده بودیم که حتی به نان‌های سوخته هم رحم نمی‌کردیم. ما زیاد در آلواتان نماندیم و کمی بعد برای بازسازی زندان دوله تو به آنجا منتقل شدیم.

بازسازی زندان را خود اسرا انجام می‌دادند؟

بله، هر اسیری را بر طبق مهارتی که داشت در گروه‌هایی جا می‌دادند. مثلاً گروه بناها، آهنگرها، باربر‌ها و...، چون ما تازه‌وارد بودیم در گروه حمل بار قرار گرفتیم. باورکردنی نبود که از ما می‌خواستند کیسه‌های سیمان یا سنگ‌های سنگین را روی دوشمان بیندازیم و چند کیلومتر در ناهمواری کوهستان جا‌به‌جا کنیم تا به دوله تو برسیم. از فرط خستگی خیلی‌ها از پا در می‌آمدند. مدتی که گذشت من و دوستم که سیمان‌کاری بلد بود، پیش اسرای خودی رفتیم و درخواست کردیم به گروه بنا‌ها بپیوندیم. اینطور کمی از شدت کار‌ها کاسته شد. هرچند ضدانقلاب نمی‌گذاشتند کسی نفس راحت بکشد. مواقعی که بنایی نداشتیم، ما را برای آوردن آب یا هیزم‌شکنی و کار‌هایی از این دست می‌بردند. هیچ کدام هم نمی‌دانستیم که تلاش بیهوده‌ای برای ساخت دوله تو انجام می‌دهیم. کمی بعد آنجا را هم ترک کردیم و پیاده‌روی دو ماهه آغاز شد.

یعنی دو ماه تمام پیاده رفتید؟ این بار چرا شما را جا‌به‌جا کردند؟

قبلاً اشاره کرده بودم که هر وقت نیرو‌های دولتی پیشروی می‌کردند، ضدانقلاب مجبور به جا‌به‌جایی می‌شدند. این بار هم آن‌ها از ترس رزمنده‌ها، زندان را تخلیه کردند و ما را پای پیاده به سمت روستایی به نام اشکان در حوالی سردشت بردند. مسیر طولانی بود و در محیط کوهستان راه رفتن سخت‌تر هم می‌شد. چند صد رزمنده که همگی سوء‌تغذیه داشتند با ضعف جسمی و مجروحیت‌ها و شرایط روحی به‌هم ریخته باید کیلومتر‌ها در ناهمواری کوهستان پیاده‌روی می‌کردند. روز‌ها به محض روشنایی هوا بیدارباش می‌زدند و ماراتن پیاده‌روی شروع می‌شد. شب‌ها هم تا وقتی هوا تاریک نشده بود راه می‌رفتیم. چند نفر از بچه‌ها در حین راه بر اثر خستگی و ضعف از پا افتادند و ضدانقلاب به آن‌ها تیر خلاص زدند. درست یادم نیست، اما به گمانم دوست خلبانمان همین جا شهید شد. بالاخره بعد از حدود دو ماه پیاده‌روی به روستای اشکان رسیدیم و در یک مسجد بزرگ اسکانمان دادند.

اگر بخواهید زندان‌هایی که پشت سر گذاشته‌اید را رتبه‌بندی کنید، بدترین زندانتان کدام بود؟

همین روستای اشکان بدتر از باقی جا‌ها بود. باید زمستان را آنجا سپری می‌کردیم. هیچ امکاناتی نداشت. نه توالت درست و درمانی، نه حمامی، نه غذایی و نه حتی فضایی که چند صد نفر را جا بدهد. در اشکان سه نفر از اسرا فرار کردند همین باعث شد سختگیری ضدانقلاب بیشتر شود. نمی‌گذاشتند از دستشویی استفاده کنیم. نهایت روزی یکبار از توالت‌ها استفاده می‌کردیم. ببخشید که این‌ها را می‌گویم، خیلی از بچه‌ها در قوطی‌های شیرخشک کار خودشان را می‌کردند و بعد در هواخوری یا در بیگاری‌ها فضولات را بیرون می‌ریختند. حمام هم که اصلاً نمی‌رفتیم. روزی ۲۰۰، ۳۰۰ شپش از سر و کولمان شکار می‌کردیم. جیره غذایی هم که واقعاً کم بود. مثلاً دو تا گوسفند قربانی می‌کردند برای ۵۰۰ نفر آبگوشت درست می‌کردند. به هر نفر چند تا نخود بیشتر نمی‌رسید. یکبار ما را برای کندن نهر و رساندن آب به خانه یکی از بزرگان روستا بردند. اهالی آن خانه بعد از کار رحمشان آمد و به گروه چند نفره ما خورشت بامیه دادند. از زیادی غذا معده‌ام تعجب کرده بود (می‌خندد) آنقدر خوردم که چند روز مریض شدم.

بدترین روز اسارتتان کی بود؟

در روستای اشکان یک روز نمی‌دانم چه شده بود که برای اسرا حلوا می‌پختند. همان روحانی آقای فتح‌الله صالحی که قبلاً اسمش را بردم، گفت: من حلوا خیلی دوست دارم. خیلی از این حرفش نگذشته بود که او و حدود ۶۰ نفر دیگر را جدا کردند و برای بازجویی بردند. نگو ضدانقلاب متحمل شکست‌هایی شده‌اند و برای تلافی می‌خواهند تعدادی از رزمنده‌ها را به شهادت برسانند. ما فقط صدای رگبار و بعد تیر خلاص را شنیدیم. دیگر از صالحی و بقیه دوستانمان خبری نشد.

کی آزاد شدید؟

مرداد ۱۳۶۳ من و چند نفر دیگر را مبادله کردند. سه روز پیاده آوردنمان تا نزدیکی‌های سردشت و مبادله شدیم. چند وقت هم در ارومیه از ما بازجویی شد. می‌خواستند بدانند بینمان نفوذی هست یا نه. صدق گفته‌هایمان که ثابت شد، یک رزمنده‌ای از لباس‌های خودش به ما داد و ۲۰۰ تومان هم خرجی راه داد. رفتم اصفهان خانه پدری، والدینم عروسی یکی از اقوام بودند. وقتی پدر و مادرم مرا دیدند باورشان نمی‌شد. تا آن لحظه نمی‌دانستند زنده هستم یا شهید. همه از دیدنم شوکه شده بودند. یکی، دو سال بعد دوباره به جبهه رفتم.

سه سال اسارت را تحمل کرده بودید، چطور شد باز به جبهه برگشتید؟

کشور و ناموسمان در خطر بود. نمی‌توانستم بی‌تفاوت باشم. سال ۶۵ دو نوبت به جبهه رفتم و سال ۶۷ در ایلام بودم و می‌خواستم در مرصاد شرکت کنم که پدر و مادرم اجازه ندادند و با اصرار من را بازگرداندند. مرحوم پدرم می‌گفت: تو ما را پیر کردی. تعریف می‌کردند وقت اسارتم، بابا اسم هر کدام از برادر‌ها را که می‌خواست صدا بزند، اشتباهی نام من را صدا می‌زده است. مادرم هم می‌گفت: شب و روز دعا می‌کردم بلکه خبری از تو بیاید. به همین خاطر جبهه رفتن‌های بعد از آزادی‌ام برایشان خیلی سخت بود. با اصرار من را برگرداندند. یکبار به مرحوم پدرم گفتم: تو که چند پسر دیگر داشتی چرا اینقدر بی‌تاب آمدنم بودی؟ گفت: روزی که خودت پدر بشوی، می‌فهمی من چه حالی داشتم. به نظر من جهاد اصلی را همین پدران و مادرانی کردند که با صبرشان باعث شدند فرزندانشان حماسه‌ای به نام دفاع مقدس را خلق کنند.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار