شهدای ایران shohadayeiran.com

روزی که کوله بار زندگی مشترک را در خانه خواستگارم گشودم تا باری از دوش خانواده ام بردارم، هیچ گاه فکر نمی کردم که روزی با داشتن سه فرزند و یک بیماری صعب العلاج، او مرا از خانه ام بیرون می‌کند تا باز هم سربار مادری شوم که با کارکردن در خانه های مردم، فرزندانش را با چنگ و دندان بزرگ می کند و ...
به گزارش شهدای ایران، روزی که کوله بار زندگی مشترک را در خانه خواستگارم گشودم تا باری از دوش خانواده ام بردارم، هیچ گاه فکر نمی کردم که روزی با داشتن سه فرزند و یک بیماری صعب العلاج، او مرا از خانه ام بیرون می‌کند تا باز هم سربار مادری شوم که با کارکردن در خانه های مردم، فرزندانش را با چنگ و دندان بزرگ می کند و ...
زن 30 ساله که سفره غمبار سرنوشت خود را روی میز مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گشوده بود، در حالی که بیان می کرد قصه من، غصه بغض گرفته یک زندگی است، به تشریح ماجرای تلخ کامی هایش پرداخت و گفت: 30 سال قبل در یک خانواده فقیر و بی بضاعت متولد شدم.
پدرم کارگر ساده ای بود که برای تامین زندگی همسر و چهار فرزندش به سختی تلاش می کرد. او صبح زود از منزل خارج می شد و زمانی با دست خالی وگاهی با آذوقه ای در دست به خانه بازمی گشت که پاسی از شب گذشته بود. پدرم را هرچند با دستان خالی و پینه بسته می دیدم اما او سایه بان و تکیه گاه محکمی بود که در تندباد حوادث زندگی به او پناه می بردم. با وجود این روزی تقدیر زمانه دست ما را از دامان پرمهرش کوتاه کرد که من تنها 13 سال داشتم و از مرگ بر اثر سکته قلبی چیزی نمی دانستم ولی دست های پینه بسته او هیچ گاه از خاطرم محو نشد.
 آن روزها شاگرد ممتاز مدرسه بودم و در رویاها و آرزوهای کودکانه ام می خواستم «پزشک» شوم تا به بیماران «سکته قلبی» کمک کنم ولی خیلی زود همه این آمال و آرزوها در هم ریخت و با مرگ پدرم من نیز ترک تحصیل کردم چرا که مادرم مجبور بود برای تامین هزینه های زندگی در خانه های مردم کارگری کند و من باید از خواهر و برادران کوچک ترم مراقبت می کردم.
 دو سال بعد از این ماجرا و در حالی که دختری 15 ساله بودم به خواستگاری «حسن» پاسخ مثبت دادم و پای سفره عقد نشستم تا شاید با ازدواج من باری از دوش خانواده ام برداشته شود.
در این شرایط بود که برادرم نیز ترک تحصیل کرد تا کمک خرج مادرم باشد. روزها می گذشت و من درحالی که همسرم وضعیت مالی مناسبی نداشت تلاش می کردم تا سه فرزندم را در آغوش پرمهرم بزرگ کنم چرا که مادرم نیز با تحمل سختی ها وکارگری در خانه های مردم خواهر و دو برادرم را بزرگ کرد اما قصه زندگی من زمانی به غصه ای تلخ تبدیل شد که پزشکان تومور مغزی را در سرم تشخیص دادند و اظهار کردند که باید عمل جراحی انجام بدهم.
 مدتی بعد وقتی هزینه های درمانم سنگین شد، همسرم با بی رحمی من و سه فرزندم را به منزل مادرم بازگرداند و آشکارا گفت دیگر نمی تواند هزینه های پزشکی مرا پرداخت کند. از سوی دیگر مادرم به خاطر امور درمانی من دیگر سرکار نمی رود و به همین دلیل تامین جهیزیه خواهرم که در دوران عقد به سر می برد با مشکل مواجه شده است. اگرچه هنوز نتوانسته ایم هزینه های عمل جراحی را تامین کنیم اما می ترسم بیماری من، زندگی خواهرم را متلاشی کند.
 روزی با هزاران امید پا به خانه بخت گذاشتم تا باری از دوش خانواده ام بردارم اما امروز با سرافکندگی نزد خانواده ام بازگشته ام. گاهی آرزو می کنم کاش این بیماری جانم را بگیرد اما وقتی به چهره معصوم کودکانم می نگرم از شرمساری فقط اشک می ریزم...
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری
خراسان رضوی


*خراسان

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار