شهدای ایران shohadayeiran.com

مسئول خوابگاه چند بار ماریا را پیج می کند، اما جوابی نمی آید. بیشتر نگران می شوم از مسئول خوابگاه می خواهم کسی رو بفرستد به اتاقش، می گویم مثلاً باهاش کار واجبی دارم، البته که ندارم، می خواهم حالش را بپرسم، شاید ...
به گزارش  شهدای ایران، جشنواره خاطره نگاری اشراق(خاطرات تبلیغ) اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب، در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، خاطره خانم فاطمه مریدی را تقدیم حضور علاقه مندان می کنیم.

ماجرای مشاهده حضرت مسیح با سربند

* بیوگرافی

خانم فاطمه مریدی در سال 1360 در شهر مقدس قم چشم به دنیا آمد و ‌هم‌اکنون در سطح سه حوزه‌ی علمیه‌‌ی قم مشغول تحصیل بوده و همچنین دکترای رشته دین‌پژوهی را کسب کرده است. او به شهرهای مختلفی همچون زاهدان، ایلام، کاشان، رشت و شهرکرد سفرهای تبلیغی داشته‌ است. از آثار وی به نقش مصلحت در عرفی شدن دین، فمنیسم و عرفی شدن دین، الگوی الاهیات اجتماعی از منظر امام موسی صدر و مروری بر سبک زندگانی حضرت معصومه(س) می‌توان اشاره کرد. وی در زمینه‌ی مطالعات زنان و مطالعات اجتماعی دین فعال بوده‌، او هم‌اکنون معاون پژوهشی مدرسه‌ی علمیه‌ی کریمه‌ی اهل بیت و مدرسه‌ی امام خمینی است.

* بشارت عاشورا

بیشتر سعی می کنم تا با بچه ها صمیمی تر بشم. مخصوصاً ماریا. همون دختر مسیحی دانشجو. از وقتی تو خوابگاه رفت و آمد دارم با بچه های بیشتری آشنا شدم. علیرغم ظواهر عجیب و غریبی که دارند اما دل‌هاشون پاکه، خیلی صمیمی و بامحبت اند. تو نگاه اول اصلاً به ذهنت نمی رسه که این همون دختر بانمک و با صفایی باشه که با ظاهر آنچنانی اش می آد سر کلاس، می آد نمازخونه، می آد مراسم سخنرانی، و مراسم عزاداری. اینجاست که می فهمیم همه آدما روح خدایی دارند، این استعداد و توانایی را دارند که به جایگاهی بالاتر از فرشته ها برسند و نزدیکترین موجودات به خدا بشن.

دیشب سخنرانی ام بد نبود، اگرچه شرکت کننده ها به اندازه انگشت های یک دست هم نبودند. البته خیلی ها هم می آمدند و می رفتند، اما همین 5-4 نفر تعداد ثابت جلسه اند. خدا را شکر از مراسم تا حالا راضی ام، خدا بقیه اش رو خودش درست کنه.

امشب شب تاسوعاست، جهت دهی سخنرانی ها را باید به سمت و سوی واقعه عاشورا هدایت کنم تا ذهن بچه ها برای روز عاشورا آماده بشه. یک کمی سختمه، چون برای کسی که مسیحیه و اسلام رو قبول نداره چطور از عاشورا و امام حسین(ع) بگم؟

برای آماده شدن فضا، مراسم را با قرائت زیارت عاشورا شروع می کنیم و تلاشم هم بر این است که مراسم طولانی و خسته کننده نباشه. نمی خوام اگه کسی به دین علاقمند نمی شه از اون زده بشه. دوست دارم جلسات بانشاط و پرانرژی باشه، به همه توجه کنم و همه رو تحویل بگیرم. خدا نکنه کسی تو دلش بگه حاج خانم فقط با هم تیپ های خودش خوبه و فقط اونا رو قبول داره...

اگرچه معاونت فرهنگی دانشگاه یک اتاقی برای اسکانم در نظر گرفته، اما هم خودم هم بچه ها دوست دارن من برم اتاقاشون و با هم اوقات بیشتری را سپری کنیم. یعنی خیلی از اونا دوست دارن یکی رو داشته باشن تا بعضی از حرفای دلشونو که به هیچ کس نمی تونن بگن، به اون بگن. و بعضی وقتها هم ازش راهنمایی بگیرن. هنوز نمی دونم، مرددم برم اتاق ماریا یا نه؟ خیلی از بچه ها قبل از اون گفتن، اخلاق حکم می کنه اول به اونا سر بزنم. اما اون یک مسیحیه، تاثیرگذاری روی یک مسیحی ارزشش بیشتره... نمیدونم کدوم درسته!؟! شاید هم بچه‌های مسلمان واجب ترند. البته یک کار دیگه هم می تونم بکنم به بهانه ی شب های تاسوعا و عاشورا خودمو مشغول مطالعه کنم که مثلاً یه سخنرانی خوب ارائه بدم.

خدایا چقدر سخته آدم ندونه تو موقعیت ها چکار کنه!؟!

از بین خوب و بهتر ...کدوم خوب و کدوم بهتره..!؟

شاید هم کدوم خوب و کدوم بده!؟

اذان مغرب رو گفتن و ما هم نماز مغرب و عشا را در مسجد دانشگاه به جماعت خواندیم...

کمی مضطربم... بالاخره شب تاسوعاست، شب کمی نیست. برای اجرای مراسم به سمت سالن مطالعه می رویم و آماده می شویم، تا زیارت عاشورا را شروع کنیم.

یکی از بچه های باصفا که صدای خوبی هم داره میاد جلو تا شروع کنه، نگاهی به جمعیت می کنم امشب کمی بیشتر است، اما قابل توجه نیست.

جمله‌ی " ولاجعله الله آخرالعهد منی لزیارتکم....

السلام علی الحسین وعلی علی بن الحسین وعلی اولاد الحسین وعلی اصحاب الحسین (ع)"

مرا در فکر فرو می برد....خداوندا این زیارت را زیارت آخر ما قرار مده...و در حالی که همواره سلام بر حسین را بر لب داریم ما را از زایران واقعی حسین(ع) قرار بده.

دلم می شکند و اشک در گوشه ی چشمم حلقه می زند، چندسالی است که به کربلا مشرف نشده ام، دلم هوای ضریح شش گوشه را کرده، حرم ابوالفضل(ع) چه صفایی دارد، یادم که می آید دلم پر می کشد ...

خودم را جمع و جور می کنم، صدایم را صاف می کنم، و از جایم بلند می شوم تا روبروی بچه ها بنشینم. حدود پانزده نفری آمده اند که به طور پراکنده در سالن پخش شده اند، بعضی دور و بعضی نزدیکند، نمی دانم دورها صدایم را به خوبی می شنوند یا نه...!؟! اصلا شاید برای من نیامده اند و برای کار دیگری به اینجا آمده اند.

با بسم‌الله و سلام و صلوات بر پیامبر اکرم(ص) و ائمه اطهار(ع) صحبت راشروع می کنم. ناگهان چشمم به ماریا می افتد که کنار در طوری نشسته که گویا منتظر کسی است یا به زودی می خواهد سالن را ترک کند. چیزی را به دهان برده و دندان میزند، یک شیء نقره ای، مطمئن نیستم چیست، احتمالا گردنبند صلیبی است که همواره بر گردن دارد و برای اینکه به همه نشان دهد یک مسیحی پایبند است.

نگاهم را از او بر می دارم و به همه به طور مساوی تقسیم می کنم، حتی آنهایی که دورند و به ظاهر توجهی به صحبت های من ندارند. صحبت هایم را جمع می کنم تا قبل از اینکه کسی جلسه را ترک کند، من والسلام را گفته باشم.

تازه چند دقیقه ای را برای پرسش و پاسخ هم باید در نظر بگیرم.

همچنان به این فکر می کنم چرا ماری در شب تاسوعا، در جلسه ی سخنرانی من، روبروی من،گردنبند صلیبش را به دهان می گیرد؟!

شاید می خواهد بگوید در کنار حسین(ع) شما، ما هم مسیح داریم، شاید می گوید همانطور که شما به حسین (ع) عشق می ورزید ما هم به مسیح. شاید می گوید من مسیحی هم در این جلسه ام حق دارم از مسیح بگویم و شاید هزار نکته دیگر. اما بهتر است افکارم را پریشان نکنم، تمرکزم را از دست ندهم و البته بی جهت بدبین نباشم.

فردا روز عاشوراست، مهمترین روز تبلیغی من، باید حسابی آماده باشم، تعطیلی کلاس ها و آموزش هم توجه بیشتری را به مجلس ما جلب خواهد کرد.

مصیبت بارترین روز تاریخ عالم، روزی که مصائب آن با بزرگ ترین فاجعه های عالم هم برابری نمی کند و صدها شاید هزاران بار عظیم تر و غم بارتر است. گرچه درحال و هوای دانشگاه و خوابگاه به ظاهر تغییری دیده نمی شود، اما فضای غم و اندوه بر دل و قلب انسان غلبه دارد. سعی می کنم روحیه ی شاد و با نشاطی که هر روز به بچه ها نشان می دادم، را امروز کمتر بروز دهم تا زبان حالم گویای زبان دلم باشد.

لحظه ها و ساعت ها یکی پس از دیگری سپری می شود و من هم برای آخرین جلسه سخنرانی ام در دانشگاه لحظه شماری می کنم. گرچه دیروز آن صلیب نقره ای تمرکزم را بر هم زد و به خوبی از بحث فضیلت زیارت بر نیامدم، اما امروز به امید خدا باید بحث منسجم و منظمی در مورد شهادت ارائه دهم. لابد جمعیت امروز بیشتر از همه ی روزهای قبل است و البته از مسئولین دانشگاه هم کسانی خواهند آمد.

اذان مغرب از بلندگوهای خوابگاه خواهران پخش می شود و من به همراه تعداد قابل توجهی از بچه ها برای شرکت در نماز، راهروی خوابگاه را در پیش می گیریم. نماز تمام می شود و من بلافاصله با دو سه تا از بچه‌ها به سالن مطالعه می رویم. امشب چون عاشوراست از بچه‌ها می خواهم که کمی صبر کنند تا کسانی که در راه هستند نیز به ما ملحق شوند. از بچه‌ها می خواهم پس از خواندن زیارت عاشورا کمی مداحی و سینه زنی بکنیم تا مجلس حال و هوای عاشورایی به خود ببیند. نمی دانم چرا معطل می کنم، شاید منتظر کسی هستم، شاید منتظر ماری، شاید، نمی دانم، دوست دارم به ماری هم بگویم بیاید برایمان صحبتی بکند، هرچه دوست دارد بگوید، از مسیح(ع) از امام حسین(ع)، از ما از خودش، از هرچه دوست دارد ...

اما ماریا را در جمعیت نمی بینم، شاید امشب هم در گوشه‌ای نشسته که من او را نمی بینم و صلیب نقره ای را به دهان گرفته، شاید گردنبند صلیب را در بیاورد و جلوی همه‌ی جمعیت به من بدهد، بگوید بیا این هم سند مظلومیت مسیح ما، این هم سند ارادت ما به مسیح، این هم عزاداری ما برای مسیح.

راستی اگر این کار را کرد من چه کنم، چه جوابی بدهم!؟ چه عکس العملی جلوی این همه دانشجوی مسلمانِ منتظرِ سخنرانیِ من از خودم نشان دهم!؟ زیارت عاشورا و مداحی تمام می شود، نوبت به من رسیده است باید شروع کنم، امشب باید پرشور باشم و شور عاشورایی را به بچه‌ها منتقل کنم، امشب باید به آنها حس بدهم، حال بدهم که حداقل تا چند روز در ذهنشان و دلشان باقی بماند.

شروع می کنم با نگاهی که به همه ی جمعیت می کنم، چهره های جدید زیادند، اما از ماریا خبری نیست که نیست، شاید بیاید، اگر وسط سخنرانی آمد و ... چه!؟؟؟

فکرم را متمرکز می کنم و صحبتم را ادامه می دهم و با تمام تلاشم آنچه آماده کرده بودم را ارائه می کنم.

تمام می شود، سخنرانی ام تمام می شود، نفس راحتی می کشم و چند جمله ای دعا می کنم، صلواتی می فرستیم، اما هنوز از ماریا خبری نیست. به بچه‌ها می گویم من فردا صبح بر می گردم، هر کس سوال یا کاری دارد، امشب بیاید به اتاقم، نمی دانم شاید هم رفتم به اتاق بچه ها، شاید هم رفتم به اتاق ماریا، نه؛ به اتاق ماریا نروم بهتر است.

بلند می شویم و من برای شام و استراحت به اتاقم می روم، امروز خسته شده ام، در خود دانشگاه هم مراسمی بود که شرکت کردم، برای سخنرانی ام هم زیاد مطالعه کردم، خدا را شکر خوب از کار درآمد.

خبری از بچه ها نشده، اما خوابم هم نمی برد، شاید نگران ماریا هستم، دوست دارم خبری ازش بشود، دو دل و مرددم که بروم یا نه...؟!؟ اگر بروم چه بگویم او چه می گوید؟؟ اگر کاری کرد من چه کنم؟

نکند از من ناراحت شود، نکند دلش بشکند و از مبلغه خوابگاه خاطره بدی در ذهنش بماند. تصمیم می گیرم تماسی با اتاق او بگیرم؛ نه، با اتاق او نه؛ با مسئول خوابگاه تا خبری از ماریا بگیرم.

مسئول خوابگاه چند بار او را پیج می کند، اما جوابی نمی آید. بیشتر نگران می شوم از مسئول خوابگاه می خواهم کسی رو بفرستد به اتاقش، می گویم مثلاً باهاش کار واجبی دارم، البته که ندارم، می خواهم حالش را بپرسم، شاید هم می خواهم بدانم نظرش در مورد من چیست. کسی را می فرستد اتاقش، بچه ها می گویند امروز نیامده دانشگاه، امروز به خانه رفته پیش خانواده اش، خیالم راحت می شود اما کمی دل گیر می شوم، که چرا روز آخر را با ما نماند، لااقل ازش خداحافظی کنیم. مهم نیست من که تلاشم را کردم، خدایا به تو سپردمش...

به رختخواب می روم و چشم هایم را می بندم و شروع می کنم به خواندن آیه الکرسی. خواندن آیه الکرسی برای بی خوابی مؤثر است. کم کم خواب را به چشمم می آورد.

با ضربه های محکمی که به درب می خورد از خواب می پرم، صبح شده نه هنوز، ساعتم زنگ نزده، شاید زنگ زده من بیدار نشدم. حاج خانم حاج خانم در رو باز کنید، لطفا، کار دارم حاج خانم...

این کیه این وقت شب؟ شاید هم این وقت صبح ...

بلند می شوم چادرم را بر می دارم و به دور کمر می گیرم، در را باز می کنم، نور داخل راهرو چشمم را می زند و خوب نمی توانم ببینمش، می گوید: سلام حاج خانم، وقت دارید باهاتون کار دارم، خیلی واجبه ...

چهره اش در روشنایی راهرو سیاه به نظر می رسد، اما صدایش آشناست، فکر می کنم که کدام یک از بچه هاست ؟!؟به ذهنم نمی رسد.می گویم: بفرمایید. می آید داخل، برق را روشن می کنم، خم می شود که بنشیند، می بینمش ماریاست.

ماریا همان دانشجوی مسیحی...

 از دیدنش در این ساعت بهت زده شده ام، نمی دانم چه بگویم؛ فقط می گویم: ماریا جان اول بذار نمازم را بخوانم می ترسم قضا شود. می گوید: چشم حاج خانم منتظر می مانم. وضو می گیرم و آماده‌ی نماز می شوم، اما همچنان فکر می کنم چه می خواهد بگوید که دیروز به مراسم نیامد اما الان این موقع صبح به سراغم آمده ...

نمازم را تمام می کنم، دیگر ذکر و تسبیحات را نمی گویم، فقط مثل همیشه بر امام حسین(ع) و امام زمان(ع) سلام می دهم و می آیم کنارش می نشینم. خوب ماریا جان بفرمایید، در خدمتم چه کاری از دستم بر می آید...؟!؟

سرش را بالا می آورد و به چشمانم خیره می شود و لحظاتی فقط نگاهم می کند، بعد اشک در چشمانش جمع می شود .

می گوید: حاج خانم فکر می کنم هر چه شما می گویید درست است از اسلام،  از عاشورا، از امام حسین(ع) ...

خوب مگر چی شده، ماریا چرا به این نتیجه رسیدی، کسی مجبورت کرده پیش من بیایی و این ها را بمن بگویی...؟!؟

بله حاج خانم، یعنی نه حاج خانم، اتفاق مهمی افتاده که همه‌ی زندگی ام را تحت تاثیر قرار داده، بدنش می لرزد و اشکش جاری می شود، دستانش را می گیرم و محکم می فشارم. می گویم:

راحت باش، بگو، هر چه دوست داری بگو، آرام باش، از چیزی می ترسی، نترس من پیش توأم. حاج خانم دیشب دیدم قبل از خواب آیاتی از انجیل را خواندم و صمیمانه مسیح را صداکردم، گریه کردم، ناله کردم، ازش التماس کردم کمکم کند، مرا از شک و تردید نجات دهد راه درست را نشانم دهد...

در نیمه های شب نمی دانم خواب بودم یا بیدار، خواب نبودم چون همه چیز را فهمیدم، همه چیز را دیدم،حواسم جمع بود مثل بیداری، ولی شاید هم یک خواب آسمانی بود، خواب دیدم با مادر و پدر و برادرم به کلیسا رفتیم. همه کتاب های انجیل را باز کردیم. من که انجیلم را باز کردم دیدم زیارت عاشوراست، دقیقاً همین عبارت هایی که شما می خواندید، همان جمله هایی که روز تاسوعا موقع آمدن به جلسه از شما شنیدم...

" ولاجعله الله آخرالعهد منی لزیارتکم....

السلام علی الحسین وعلی علی ابن الحسین وعلی اولاد الحسین وعلی اصحاب الحسین (ع)"

سرم را بلند کردم تمثال مسیح روی دیوار کلیسا بود در حالی که پیشانی بند " یاحسین" بسته بود.

چنان اشک از چشمانش جاری بود و بدنش می لرزید که خوب متوجه کلماتش نمی شدم، او را در آغوش گرفتم و فشردم تا کمی آرام شود، اما آرام نمی شد،گریه امانش نمی داد و مرتب همین عبارت زیارت عاشورا را تکرار می کرد ؛

" ولاجعله الله اخرالعهد منی لزیارتکم....

السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین وعلی اولاد الحسین وعلی اصحاب الحسین (ع)"


*حوزه

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار