شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۱۶۴۶۰۱
تاریخ انتشار: ۰۱ ارديبهشت ۱۳۹۷ - ۱۲:۰۲
شهدای ایران:شدت جراحاتش آنقدر زیاد بوده که همه فکر کردند شهید شده و او را کنار خاکریز رها کردند. می‌گفت با 70 درصد جانبازی دنبال شهادت به عنوان مدافع حرم است و آرزویش شهادت است.


جانباز 70 درصدی که می‌خواهد مدافع حرم باشد

به گزارش باشگاه خبرنگاران روزهای پنجشنبه برای خیلی از افراد حال و هوای دیگری دارد. حال و هوایی از جنس سنگر و خاطرات تلخ و شیرینی که روزگاری مردان این سرزمین را پابست تحقق یک هدف والا و ارزشمند به نام وطن کرد و عشق را در قاموس جانبازی مردی و مردانگی شان به تصویر کشاند.

چند سالی می‌شود که ایستگاه صلواتی گردان انصارالرسول در گلزار شهدای تهران، پاتوق بچه‌های جانباز و رزمنده‌ای شده است که صبح هر پنجشنبه آن‌ها را دور هم جمع می‌کند و به یاد روزهای حضور در جبهه مرور خاطرات می‌کنند.

یکی از ناحیه چشم و دست جانباز شده و پاهایش را در راه حفظ ناموس و وطن بخشیده است و یکی دیگر نفس هایش به شماره افتاده و اثرات شیمیایی هنوز در ریه هایش وجود دارد.

خلاصه هر یک از جانبازان با اقتدا به علمدار کربلا تکه‌ای از وجود خود را در جبهه‌ها جا گذاشته‌ و جانبازی را معنا و مفهومی دیگر بخشیده‌اند.
آرزوی شهادت پایم را به جبهه‌ها کشاند

سیداحمد موسوی جانباز ۷۰ درصد و یکی از بچه رزمنده‌های روزگار دفاع مقدس است که این روزها در انتظار اعزام به سوریه برای دفاع از حرم است.

به گفته خودش، هر طور که شده خود را هر صبح پنجشنبه به گلزار شهدا و ایستگاه صلواتی و جمع دوستان قدیمی اش می‌رساند و البته دوستان جدیدی هم از جوانان مدافع حرم پیدا کرده است و حضور در این جمع باصفا را برای خود توفیق می‌داند.

سید احمد ماجرای جبهه رفتن و جانباز شدنش را در این گفتگو اینگونه روایت می‌کند.

«در دوران دفاع مقدس کسانی که سنشان کمتر از ۱۷ سال بود، به سختی اجازه اعزامشان به مناطق جنگی صادر می‌شد و آن هم با ترفندهای خود بچه‌ها میسر می‌شد. خیلی‌ها شناسنامه خود را دستکاری می‌کردند و بعضی دیگر هم با امضای والدین خود را جعل کرده و بالاخره هر طوری که می‌توانستند راه ورودشان به جبهه‌ها را باز می‌کردند.

من پسر بزرگ خانواده ام بودم و با این وجود قبل از ۱۷ سالگی چندین بار قصد ورود به جبهه را داشتم که به دلایل مختلف موفق نشدم. آن روزها در سال دوم دبیرستان مشغول به تحصیل بودم و خانواده و اطرافیان به من می‌گفتند که به درسم بپردازم.

پدر و مادرم انسان‌های مذهبی و مومنی بودند و با رفتن من به جبهه مخالفت چندانی نداشتند و اگر هم ممانعتی داشتند به دلیل کم سن و سالی ام بود.

وقتی که پا در ۱۷ سالگی گذاشتم، بدون معطلی درخواست خود را از پایگاه بسیج محله دنبال کردم و سرانجام در آرزوی شهادت راهی جبهه‌ها شدم.

از سال ۶۴ تا پایان جنگ تحمیلی را در مناطق عملیاتی جبهه‌های جنوب و همچنین جبهه‌های غربی کشور حضور داشتم.

من طی چند مرحله در جبهه‌ها مجروح شدم و از جمله مجروحیت‌هایم در عملیات کربلای ۱ با اصابت ترکش به ناحیه بود که مدت کوتاهی را در بیمارستان بستری بودم و پس از بهبودی دوباره به جبهه اعزام شدم.

در عملیات والفجر هشت هم مجددا مجروح و به تهران منتقل شدم و البته پس از اینکه حال جسمی ام مساعد شد دوباره به جبهه برگشتم.

آخرین مرحله ای که در جبهه‌ها مورد اصابت آتش دشمن قرار گرفتم، به عملیات تکمیلی کربلای ۵ مربوط می‌شود که به دلیل اصابت چند ترکش به ناحیه سرم به شدت مجروح شدم و مدتی طولانی را در کما به سر می‌بردم.

یکی از این ترکش‌ها هنوز در سرم باقی مانده است و نیمی از بدنم از مجروحیت آخر من به بعد بی‌حس و لمس شده است. آرزوی من برآورده نشد اما خدا را شکر می‌کنم که بهترین روزهای زندگی و جوانی ام را در جمع بهترین و محبوب‌ترین بندگان خدا سپری کردم.
پیکرم را میان پیکر باقی شهدا گذاشته بودند

پس از بهبودی آخرین باری که مجروح شدم دوباره به جبهه برگشتم اما دیگر مثل قبل نمی‌توانستم در عملیات های بعدی حضور داشته باشم و اگر در امور مختلف سنگرها کاری از دستم بر می‌آمد انجام می‌دادم.

آنطور که دیگر دوستان و همرزمانم می‌گویند پس از مجروح شدن پایانی‌ام در جبهه به دلیل شدت مجروحیت، فکر کرده بودند من به شهادت رسیده ام و من را در کنار خاکریز قرار داده بودند که با پیکر دیگر شهدا به عقب برگردانند.

پس از گذشت چند ساعت یکی از دوستانم که از آن نزدیکی عبور می‌کرده است به کنارم آمده و نشانه‌هایی از نفس کشیدن مرا مشاهده می‌کند. با همراهی چند رزمنده دیگر پیکرم را به داخل ماشین مجروحان برده و سرانجام به بیمارستان منتقل می‌کنند.

سرانجام پس از چند روزی که در کما بودم حالم بهتر شد و به هوش آمدم و به بخش منتقل شدم.

جانباز شدن من و برخی از دوستانم برای ما و حتی برای خانواده‌هایمان، هدیه ای ارزشمند و گرانبها از حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام به شمار می‌رود که به ما بخشیده شده است.
شهادت همرزمم در جزیره مجنون یکی از تلخ‌ترین خاطرات من است

یکی از تلخ‌ترین خاطرات من مربوط به مجروح شدن و به شهادت رسیدن یکی از همرزمانم در جزیره مجنون بازمی‌گردد.

محمد صادقی رزمنده‌ای بود که بر اثر اصابت ترکش به ادوات نیمه سنگین مینی کاتیوشا و انهدام آن که پشت این قبضه قرار داشت به طرز وحشتناکی از ناحیه سر مجروح شد.

سر این رزمنده متلاشی شد و با وجود شرایط وخیمی که داشت، هنوز زنده بود و نفس می‌کشید و مسئولیت بازگرداندن او با فردی که راننده یک لندکروز بود، به من سپرده شد.

وقتی که محمد صادقی را به عقب برمی‌گرداندیم، دیدن لحظات جان دادن او برایم خیلی سخت و زجرآور بود و صدای خِرخرِ نفس‌ها و ناله هایش پیش از شهادت هنوز گاهی در گوشم می‌پیچد و ناراحتم می‌کند. محمد درد می‌کشید و هیچ کاری برای کاهش دردش از دستم بر نمی‌آمد و این مسئله خیلی مرا آزار می‌داد.

پیش از اینکه به پشت جبهه برسیم و محمد را به بیمارستان برسانیم، محمد شهید شد و کم نبودند رزمندگانی که شهد شیرین شهادت را در حالی نوشیدند که بر اثر آتش سنگین دشمن لحظات سخت و تلخی را پیش از شهادت همچون محمد سپری کردند.

سختی شرایط آن روزها هیچ‌گاه باعث نمی‌شد که ما تغییر موضع بدهیم و از اهداف مان دست برداریم و عقب نشینی کنیم.
در انتظار اعزام برای دفاع از حرم هستم

بهتر و شیرین‌تر از لحظه‌های حضور در جمع رزمندگان در جبهه‌های دفاع مقدس برای من و دیگر دوستانم پیدا نمی‌شود و معنای حقیقی زندگی را در جمع رزمندگان مخلص و صادق و مومن تجربه کردم.

صمیمیتی که آن روزها بین رزمندگان دفاع مقدس حاکم بود، ستودنی و غیرقابل وصف بود و به نظر من هیچ گاه تکرار نخواهد شد.

چند ماهی است که برای اعزام به عنوان مدافع حرم ثبت نام کرده‌ام و منتظر تایید نهایی و اعزام هستم. امیدوارم با رفتنم موافقت شود و سعادت و توفیق حضور در جمع مدافعان حرم را پیدا کرده و بتوانم از حرم اهل بیت و حریم مسلمانان و ناموس شیعه دفاع کنم.»

مردم ایران آرامش امروز خود را مدیون و مرهون جانفشانی جانبازانی هستند که تا پای جان ایستادند و شاگردی مکتب علمدار کربلا را با افتخار به جا آوردند.

جانبازانی که با وجود شدت جراحات و دردهایی که تحمل کرده‌اند همچنان استوار و ثابت قدم به اهداف و آرمان‌های مقدس این آب و خاک پایبند مانده‌اند.

نه نفس‌های به شماره افتاده از مجروحیت شیمیایی و دردهای بی‌شمار از ادامه راه منصرفشان کرده است و نه زرق و برق دنیا ذره‌ای در اراده و وطن دوستی شان خلل ایجاد کرده است.

به قدر یک روز دست‌بوس و قدردان حضور بی منت جانبازان، این پیروان علمدار کربلا که یک عمر خود را فدا کرده‌اند، باشیم.

شما ای جانبازان زیباترین فرصت پرواز را با بال‌های شکسته خود به تصویر کشانده‌اید و شعله‌های ایمان و عشق را تا ابد روشن نگاه داشته‌اید.
کوله بار زخمتان، در روز میلاد حضرت اباالفضل ( ع ) از نسیم شفاعت و عنایت آل الله سرشار باد.


انتشار یافته: ۲
غیر قابل انتشار: ۰
مرتضی خاکپور
|
United Kingdom of Great Britain and Northern Ireland
|
۱۱:۱۸ - ۱۳۹۷/۰۲/۰۳
0
0
...


محمدرضا رحیمی از زندان آزاد شد

مدیرکل زندان‌های استان تهران می‌گوید محمدرضا رحیمی معاون اول دولت دهم( احمدی نژاد ) از زندان آزاد شده است.

مصطفی محبی در گفت‌وگو با ایسنا در این باره اظهار کرد: آقای رحیمی 28 اسفند سال 96 با پذیرش آزادی مشروط از زندان آزاد شد.

محمدرضا رحیمی که معاون اول دولت محمود احمدی نژاد و از متهمان پرونده اختلاس از بیمه ایران بود، به اتهام اخذ رشوه و تحصیل مال از طریق نامشروع و با رای شعبه 11 دیوان عالی کشور به پنج سال و 91 روز حبس و پرداخت دو میلیارد و 850 میلیون تومان رد مال و یک میلیارد تومان جزای نقدی محکوم شده بود.


https://www.google.co.uk/amp/s/www.isna.ir/amp/97020201304/

...
مرتضی خاکپور
|
United Kingdom of Great Britain and Northern Ireland
|
۱۹:۴۰ - ۱۳۹۷/۰۲/۰۵
0
0
...

*‌‌ حکم را پاره کرد؟! از کجا متوجه شدید؟
حکم را پاره کرد، چون من قشنگ صدایش را شنیدم. بعد {مأمور دستگيري} گفت: «برای من حکم پاره می‌کنی؟!». این را که گفت، صدای یک خانمی را شنیدم که گفت: «آقا توروخدا نبریدش». این خانم این چند روز را در خانه بود، اما صدایش درنمی‌آمد. این خانم چند روز توی خانه بود، چون کسی از صبح نرفت توی خانه. گفت: «توروخدا نبریدش» که دیگه دست‌‌وپایش را گرفتند و بردنش. فکر کنم دستش را زنجیر کردند و بردنش.
*‌ دستبند؟
بله دستبند.
*‌‌ مقاومت می‌کرد؟
آره خیلی سروصدا می‌کرد، ولی چنددقیقه‌ای هم ساکت شد. من احساس کردم که مثلا می‌گوید می‌خواهم به کسی زنگ بزنم یا اینکه داشت زنگ می‌زد، ولی کسی جوابش را نمی‌داد. سه، چهاردقیقه‌ای همه ساکت بودند داخل خانه. حالا منتظر کسی بودند، داشتند به کسی زنگ می‌زدند، نمی‌دانم... .
جاده‌هاي شمال
مرتضوي حالا دوباره در «شمال» است. البته نه شمال كشور؛ شمال پايتخت. پشت ديوارهاي جايي كه روزگاري بسياراني با يك حركت قلم او ساكنش مي‌شدند. درست نمي‌دانيم كه او پيش از رفتن به سرخرود در كجا پنهان شده بود، اما قدر مسلم، در سفر واپسين، دوبار جاده‌هاي شمال را طي كرده است؛ يك‌بار براي گريز از اجراي حكم زندان و بار دوم در مسير برعكس، با دستبندي بر دست و در ميان مأموران اجراي حكم. جاده‌هاي شمال از اين پس براي او مملو از خاطرات‌اند؛ خاطراتي كه به نظر مي‌رسد محال است كه فراموش كند .

http://www.asriran.com/fa/news/605898/شاهد-بازداشت-مرتضوی-حکم-را-که-پاره-کرد-گرفتنش-خیلی-سرو-صدا-می-کرد-خانمی-هی-میگفت-نبریدش-به-مرتضوی-دست-بند-زدند

...
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار