شهدای ایران shohadayeiran.com

رستمی که کنار جیپ داشت ما را تماشا می‌کرد، یک دفعه جیغ کشید و رو به عبدالکریم گفت: «تقی‌نژاد! دراز بکش؛ خانمت دارد ما را می‌کُشد!».
به گزارش  شهدای ایران ، پنجمین جشنواره خاطره‌نویسی دفاع مقدس با موضوع خاطرات نقش زنان ایثارگر مازندرانی در انقلاب‌ اسلامی و دفاع مقدس (از سال ۱۳۴۲ تا ۱۳۶۷) با عنوان «کوثر» توسط انتشارات «سرو سرخ» وابسته به اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌­های دفاع مقدس مازندران در سال ‏‏۱۳۹۶ به چاپ رسید.

خاطره پیش رو، روایتی است از «منور عباسعلی پور عزیزی» از زنان ایثارگر شهرستان بابلسر که پژوهش آن توسط «مریم احمدی» و «زهرا اسماعیلی» انجام شد.

هر خانمی که همراهِ همسرِ پاسدارش وارد کردستان می‌شد باید آموزش نظامی را هم پشت سر می‌گذاشت تا اگر یک وقت کوموله­‌ها حمله می کردند، بتواند از خودش و فرزندانش دفاع کند.

خانه را جهت اسکان با هر شرایطی که بود، دست و پا کردیم. البته مکان، شباهتی به خانه نداشت. یادم هست وقتی خمپاره، آرپی‌‌جی یا گلوله توپ به نزدیکی خانه ما اصابت می کرد، موج انفجارِ آن، چیزی از شیشه های خانه باقی نمی‌گذاشت؛ برای همین مجبور می‌شدیم جای شیشه، کارتن بگذاریم.

همسرم، عبدالکریم بلافاصله لباس رزمش را پوشید و به طرف بخشداری که محل کارش آنجا بود، رفت. همرزم همسرم یک بشقاب و یک قابلمه کوچک همراه با یک آیینه کوچک، یک بخاری علاءالدین، سینی، یک تابه و دو کاسه برای ما تهیه کرد و آنها را در گوشه اتاق چیدمان کرد.

تقی‌نژاد، صبح به خانه آمد و گفت: «فردا می‌رویم میدان تیر» خودش ژ-3 داشت و برای من هم یک قبضه کلاش آورد. در بین تفنگ‌ها، به کلاش علاقه زیادتری داشتم.

فردا بعدازظهر به سمت میدان تیر راه افتادیم. باید به سمت کوه که 5 کیلومتر دورتر از شهر بود، می‌رفتیم. موقع حرکت در حاشیه جاده، بچه های سپاه و ارتش تأمین داشتند تا امنیت جانی ما را در مقابل حمله کوموله دموکرات تضمین کنند.

راننده که آن روز شهید رستمی از دوستان همسرم بود، من و آقای تقی‌نژاد را پیاده کرد و خودش کنار جیپ نظاره‌گر آماده کردن بساط تیراندازی بود.

همسرم، عبدالکریم کمی از نحوه تیراندازی و ساختار اسلحه کلاش برایم گفت و بعد حالت‌های سه گانه (تک‌‌تیر، ضامن و رگبار) را برایم توضیح داد. وقتی فهمید تا حدودی شلیک با اسلحه را یاد گرفتم، گفت: «حالا نوبت آن شد که شلیک کنی؛ از تک‌تیر هم شروع می‌کنیم که راحت‌ترین حالت تیراندازی برای یک تازه کار است.»

از بدشانسی‌ام تفنگ در حالت رگبار قرار داشت و این را همسرم نمی‌دانست. شلیک که کردم، هول کردم و دور خودم شروع کردم به چرخیدن. از قرار معلوم، حواس عبدالکریم نبود و به جای اینکه کلاش روی تک‌تیر بگذارد، روی وضعیت رگبار مسلح کرد.

رستمی که کنار جیپ داشت ما را تماشا می کرد، یک دفعه جیغ کشید و رو به عبدالکریم گفت: «تقی نژاد! دراز بکش؛ خانمت دارد ما را می‌کُشد!»

حالا تصور کنید من هنوز دارم، دور خودم می چرخم. از یک طرف با اسلحه کلاش آشنا نبودم و از طرف دیگر، با آن سن کم که حدود 25 سال داشتم، توان نگه داشتن تفنگ و مهار آن را نداشتم. بدون شک با چنین وضعیتی که داشتم، اگر رستمی و عبدالکریم، حالت درازکش به خودشان نمی‌گرفتند، دَخل هردوشان را می‌آوردم.

تقی نژاد که قبل از تیراندازی، درست پشت سرم ایستاده بود، به حالت سینه خیز، خودش را به من نزدیک کرد و آرام دست من را از پشت گرفت؛ همی‌نطور که این کار را کرد، بدون هیجان و در حالی که تلاش می کرد، آرامش را به من برگرداند، زیر لب گفت: «مُنور! آرام دستت را از روی ماشه بردار، آن وقت همه چیز درست می‌شود.»

تا این را از عبدالکریم شنیدم، انگشتم را از روی ماشه برداشتم. برداشتن انگشت همانا و پایان تیراندازی مرگبار همان.

از آن روز به بعد، رستمی هر وقت من را می دید با تداعی خاطره آن روز به شوخی می گفت: «این همه زحمت کشیدیم توی کردستان؛ آخر به جای اینکه به دست کوموله‌ها شهید شویم، از دست شما داشتیم شهید می‌شدیم.»

بعد از آن تقی‌نژاد پرتاب نارنجک را هم به من یاد داد و از آن وقت به بعد یک تیرانداز کاربلد شدم.

کم‌کم تیراندازی با کلاش برایم لذت بخش شده بود و تقی‌نژاد هم برای اینکه خیالش از بابت نبودنش در خانه راحت باشد، یک اسلحه جدا به صورت مستقل با چند خشاب برایم تدارک دید تا وقتی که در بوکان هستم، مسلح باشم.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار