شهدای ایران shohadayeiran.com

«یک شب پس از عملیات، جهت استراحت به سنگرهای عراقی که توسط رزمندگان پاکسازی شده بود، رفتم. فضا بسیار تاریک بود و دید کافی نداشتم. از شدت خستگی خوابم برد...
به گزارش  شهدای ایران، «در آن روزها؛ فرزند پسر در یک خانواده روستایی حکم عصای دست را داشت. علی شاه پس از سه فرزند دختر به دنیا آمد و به گونه‌ای چشم و چراغ خانه شد. پدرم کشاورز بود و از سوی دیگر در روستا این اعتقاد وجود داشت که دختر یک خانواده باید یک برادر داشته باشد. مادرم پس از علی شاه سه فرزند دختر دیگر به دنیا آورد. خانواده دلشان را به علی شاه گرم کرده بودند اما نمی‌دانستیم که دست سرنوشت چیز دیگری را برایمان در نظر دارد.

جنگ، مهمان ناخوانده‌ای در زندگی مردم بود. آن روزها هر کسی تا آن‌جایی که می‌توانست عزیز کرده و زندگی‌اش را می‌داد تا نکند این مهمان ناخوانده ذره‌ای از خاک کشورش را به یغما ببرد. برادر، پسردایی‌ها و پسرعموهایم نیز از این امر مستثنی نبودند. پسرعمویم که داماد خانواده ما نیز بود، در سال 62 به شهادت رسید. به فاصله کوتاهی، دو پسر دایی و پسرعموی دیگرم نیز به شهادت رسیدند. پس از شهادت این چهار تن، علی شاه در سن 13 سالگی عزم اعزام به جبهه را کرد اما با مخالفت جدی خانواده مواجه شد.»

متن بالا برگرفته از گفت‌وگوی «عصمت قربانی» خواهر شهید «علی‌شاه قربانی» با خبرنگار ما است. در ادامه ماحصل این گفت‌وگو را می‌خوانید:

پس از شهادت پسر دایی و پسر عموها، علی شاه ساز رفتن به جبهه را سر داد. می‌گفت من در دوران انقلاب نبودم تا دینم را ادا کنم اما الان می‌توانم در جبهه خدمت کنم. همچنین می‌ترسم جنگ تمام شود و من بی‌نصیب بمانم. از علی شاه برای اعزام به جبهه اصرار و از خانواده انکار. اطرافیان به او می‌گفتند که تو تک فرزند خانواده هستی، از سوی دیگر پدر و مادرت عزاردار هستند، رفتن به جبهه برای تو واجب نیست. علی شاه در جوابشان می‌گفت: «همه رزمندگان عزیز کرده خانواده‌شان هستند. اگر هر یک از این رزمنده‌ها به دلایلی از رفتن به جبهه سرباز زنند. چه کسی در مقابل دشمن بایستد؟» آنقدر منطقی رفتنش را استدلال می‌کرد که همه راضی می‌شدند، به جز پدر و مادرم.

جهت شرکت در مراسم تشییع و خاکسپاری پسرعمویم که در سال 63 به شهادت رسید، پدر و مادرم عازم تهران شدند. در این مدت، علی‌شاه با دست بردن در شناسنامه، برای اعزام ثبت نام کرد. پیش از این هم چندین بار به طور پنهانی به سپاه اسدآباد مراجعه کرد اما به جهت کم سن و سالی، او را نمی‌پذیرفتند.

پس از بازگشت پدر و مادرم، اهالی روستا ماجرای اعزام علی شاه را تعریف کردند. مادرم خطاب به برادرم می‎گفت: «تو چطور می‌توانی خواهرانت را تنها بگذاری و به جبهه بروی؟» علی شاه هم ماجرای تنها ماندن دختران خرمشهری را می‌گفت و باز هم اصرار به رفتن می‌کرد. برادرم برای راضی کردن پدرم می‌گفت که من تنها می‌خواهم یک بار به جبهه بروم تا بدانم برای چه پسرعموها و پسردایی‌ها زندگی‌شان را رها کردند و به آنجا‌ رفتند. از سوی دیگر می‌خواهم ادامه دهنده راه آن‌ها باشم.

علی شاه در سال 63 به همراه سه اتوبوس از مردان روستا با گردان 156 لشکر 32 انصار الحسین (ع) به جبهه اعزام شد. پدرم با وجود اینکه اجازه داد، برادرم به جبهه برود اما همچنان می‌گفت که یقین دارم اگر یک بار به جبهه برود، آن‌جا ماندگار می‌شود.

اعزام علی‌شاه به یک مرتبه ختم نشد و در دوره‌های بعد به 45 روز تا شش ماه کشیده شد. بسیار علاقه داشت که به عضویت سپاه درآید اما با مخالفت جدی پدرم مواجه شد. پدرم پاسداران شهر را قسم می‌داد تا وی را نپذیرند. آرزوی سپاهی شدن تا آنجایی بود که در نامه‌هایش می‌نوشت: «پاسدار علی‌شاه قربانی». در نهایت برادرم به مدت 32 ماه در قالب بسیج به جبهه اعزام شد و در 27 اردیبهشت 67، در ماووت در حملات شیمیایی به شهادت رسید.

پدرم آماده شنیدن خبر شهادت بود

علی شاه و دو تن دیگر از مردان روستا، در عملیات‌ها خط شکن بودند و باقی همرزمانشان از رشادت این سه تعریف می‌کردند و می‌گفتند که در جبهه فرماندهی دسته را بر عهده گرفتند. پدرم بعد از اینکه یقین یافت برادرم تا پایان جنگ در جبهه خواهد ماند، خود را برای شنیدن خبر شهادتش آماده کرد. هر بار که مدت زیادی را در جبهه می‌ماند و از او بی‌اطلاع بودم، پدرم برای گرفتن خبری از علی شاه به معراج الشهدا می‌رفت. برادرم در این مدت، 2 بار مجروح شد ولی بلافاصله بعد از بهبودی نسبی عازم جبهه می‌شد.

وقتی خبر شهادت جمعی از مردان روستا پیچید. پدرم به معراج الشهدا رفت و در آنجا خبردار شد که علی شاه به شهادت رسیده است. ما در خانه بودیم که پدرم پس از بازگشت، با گریه گفت: «علی به آرزویش رسید.»

از آنجایی که برادرم در یک منطقه شیمیایی شده، به شهادت رسید. امکان ورود رزمندگان به منطقه برای بازگشت وسایل شخصی علی شاه نبود. به همین جهت آخرین وصیت‌نامه وی به دست ما نرسید اما سه سال قبل در میان وسایلش یک وصیت‌نامه پیدا کردیم.

در وصیت نامه علی شاه، پیشتیبانی از ولایت فقیه و حفظ حجاب، توصیه شده بود. از سوی دیگر نوشته بود که اگر شخصی در میان اطرافیان از امام و انقلاب بدگویی می‌کند، در مراسم تشییع و خاکسپاری پیکرم شرکت نکند.

لباسش را برای دیدار با امام(ره) فروخت

علی شاه همیشه می‌گفت: «من کاری برای دفاع از کشور نکردم. برادری هم ندارم که در دوران انقلاب و یا جنگ ادای دین کرده باشد. می‌خواهم پیرو راه پسرعموها و پسردایی‌هایم باشم.» در دوران انقلاب با وجود سن کم، شوق دیدار امام(ره) را داشت. آن مقطع زمانی محصل بود، لباسش را در مدرسه فروخت تا هزینه سفر به قم را تامین کند.

خواب در کنار پیکر کشته شده بعثی

یکی از همرزمانش روایت می‌کرد که علی شاه در جبهه حین خواندن دعای کمیل از خود بی خود می‌شد تا آنجایی که او را از سنگر خارج می‌کردند و با آب و سیلی او را به هوش می‌آوردند.

علی شاه یک بار روایت کرد: «یک شب پس از عملیات، جهت استراحت به سنگرهای عراقی که توسط رزمندگان پاکسازی شده بود، رفتم. فضا بسیار تاریک بود و دید کافی نداشتم. وارد سنگر که شدم، چند رزمنده خواب بودند. با پا به رزمندگان زدم و گفتم برادر کمی جا به جا شو. از شدت خستگی خوابم برد. روز بعد با روشنی هوا دیدم که شب را در کنار پیکر کشته شده عراقی خوابیده‌ام. چند نیروی عراقی در دوران پاکسازی کشته شده بودند و من بی اطلاع بودم.»

روایت عکس معروف در خیابان‌ها

عکس‌های کمی از علی شاه در دوران جنگ داریم اما یک تصویر بیش از باقی معروف شده است. روزی عمویم از تهران تماس گرفت و گفت که عکس علی شاه را در یکی از خیابان تهران نقاشی کرده‌اند. پس از مدتی سراسر کشور کم و بیش در دیوارهای شهر این عکس منتشر شد.

به بهانه این عکس و زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهید «علی شاه قربانی» تصمیم گرفتیم کتابی از زندگی‌نامه وی چاپ کنیم. سال گذشته کتاب «علی کو؟» از سوی بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس منتشر شد. علی شاه در این عکس نفر اول بوده که اسلحه در دست دارد.




نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار