شهدای ایران shohadayeiran.com

اسم ایشان افشین بود. بعد از انقلاب با رویکردی که نسبت به امور تربیتی و بسیج بود و بعد که وارد سپاه شد و در آینده هم می‌خواست حوزه برود، گفت که این اسم برای من مناسب نیست. در جاهایی که میروم این اسم یه اسم غریبی است و برای شغل من مناسب نیست. آن ایام هم ثبت‌احوال می‌گفت هر اسمی را عوض نمی‌کنیم فقط اسم‌های خیلی عجیب‌وغریب. ایشان مجبور شد از طریق دادگاه تقاضا کند چون این اسم با وضعیت شغلی مناسب نیست، عوضش کنید.
شهدای ایران: انقلاب اسلامی که با رهبری امام خمینی (ره) در بهمن ماه 57 به پیروزی رسید یکی از بزرگترین تحولات تاریخ ایران و جهان بوده است. این انقلاب که برخاسته از رای و نظر مردم مسلمان ایران است و با اتکا به مردم پیش می رود و در طول این سالها توانسته نیروهایی را تربیت کند و به جامعه تحویل بدهد که برخی از آنها تحولات مهمی را نه تنها در ایران بلکه در جهان نیز بوجود آورده اند. در روزها چهلمین سالگرد بهار انقلاب در نظر داریم هر روز یکی از چهرهای فرهنگی انقلاب را معرفی کنیم.


ماجرای دانشجوی داروسازی هند و گروه های تفحص سیره شهدا در ایران

این بار میخواهیم سراغ مردی برویم که غریبانه‌ از جمع‌ علمداران‌ عرصة‌ روایت‌ پر كشید. از جنس‌ دریا بود و متعلّق‌ به‌ دیاری‌ دیگر. دنیا سال‌های‌ سال‌ بود كه‌ برایش‌ به‌ قفسی‌ تبدیل‌ شده‌ بود. او سالیان‌ دراز، راز سر به‌ مهر شوریدگی‌ و دلدادگی‌ را در وجود خود نهفته‌ بود. در غربت‌ نگاهش‌ و صفای‌ كلامش‌، عطش‌ جاماندن‌ از قافلة‌ شهیدان‌، هویدا بود.

بارها و بارها در خاك‌ به‌ خون‌ تپیده‌ خوزستان‌ به‌ او می‌گفتند: در این‌ بیابان‌های‌ طف‌دیده‌ چه‌ می‌كنی‌ و به‌ دنبال‌ چه‌ می‌گردی‌؟

چه‌ می‌فهمیدند كه‌ چه‌ می‌كشید و چه‌ رنجی‌ می‌برد. در روزگاری‌ كه‌ بسیاری‌ از مردان‌ جنگ‌ به‌ زندگی‌ روزمرّه‌ خو كرده‌اند، بیابان‌های‌ طلائیه‌، حصیرهای‌ حسینیة‌ حضرت‌ اباالفضل(ع)‌ و روح‌ قدسی‌ پنج‌ شهید گمنامی‌ كه‌ در آن‌ دیار آرمیده‌اند، شاهد اشك‌ها و ندبه‌های‌ سوزناكش‌ بودند. خدا می‌داند صدها كاروان‌ از سراسر كشور از نوای‌ حزین‌ و صفای‌ كلامش‌ چه‌ بهره‌ها كه‌ نبردند. هزاران‌ جوان‌ در طلائیه‌ و شلمچه‌ به‌ دنبال‌ سنگ‌ صبوری‌ چون‌ او می‌گشتند تا راز دلشان‌ را به‌ او بگویند و چقدر راحت‌ در دسترس‌ همگان‌ بود و از سر صفا و اخلاصی‌ كه‌ داشت‌ با تمام‌ خستگی‌هایش‌ جواب‌ رد به‌ كسی‌ نمی‌داد. در آن‌ گرمای‌ طاقت‌فرسای‌ طلائیه‌ همراه‌ کاروان‌ها تا سه‌ راهی‌ شهادت‌ می‌رفت‌ و از شهیدان‌ می‌سرود. برایش‌ فرقی‌ نمی‌كرد با چه‌ قشری‌ حرف‌ می‌زند، مهم‌ این‌ بود كه‌ آتش‌ عشق‌ به‌ شهدا را در دل‌ها، شعله‌ور سازد و به‌ چه‌ زیبایی‌ از عهده‌ این‌ هنر بر می‌آمد.

ماجرای دانشجوی داروسازی هند و گروه های تفحص سیره شهدا در ایران


به‌ همه‌ به‌ طور یكنواخت‌ فیض‌ می‌رساند، از همین‌ روست‌ كه‌ هیچ‌ قشری‌ نمی‌تواند بگوید كه‌ او تنها متعلق‌ به‌ ما بود.

 کاروان‌های‌ مردمی‌ كه‌ به‌ طلائیه‌ می‌آمدند و بسیاری‌ از پدران‌ و مادران‌ شهدا با سخنانش‌ آرام‌ می‌گرفتند و آن‌ هنگام‌ كه‌ احیاناً برخی‌ از آن‌ها از مشكلات‌ زندگی‌ و بعضاً بی‌توجهی‌ مسئولین‌ به‌ او گلایه‌ می‌كردند، آنچنان‌ سر به‌ زیر می‌افكند كه‌ گویی‌ تمام‌ آن‌ خطاها را او مرتكب‌ شده‌ است‌ و چقدر با صداقت‌ از آنان‌ می‌خواست‌ كه‌ خدا از سر تقصیراتش‌ در گذرد و آنان‌ هم‌ با همان‌ سادگی‌ و صفای‌ دلشان‌ آمین‌ می‌گفتند.

چقدر خوشحال‌ بود از اینكه‌ می‌دید دوباره‌ مثل‌ روزهای‌ جنگ‌، طلبه‌ها وارد عرصه‌ دفاع‌ از ارزش‌ها و روایتگری‌ حماسه‌ سرایی‌ شده‌اند و کاروان‌های‌ راهیان‌ نور بدون‌ راهنما نیستند. همیشه‌ به‌ راویان‌ تأكید می‌كرد كه‌ زائران‌ مشاهد شهدا با زائران‌ حرم‌ امام‌ رضا(ع)  تفاوتی‌ ندارند؛ چرا كه‌ یقین‌ داشت‌ خاك‌ گلگون‌ خوزستان‌، طلائیه‌ و شلمچه‌ قدمگاه‌ ائمه‌ اطهار(ع)  است‌.

یادش‌ به‌ خیر آن‌ روز تاسوعا، جوانی‌ از او پرسید: چرا در طلائیه‌ ماندگار شدی‌؟ با آن‌ لبخند زیبا و نگاه‌ پرمهرش‌ آهی‌ كشید و پاسخ‌ داد: «اینجا شهدا به‌ اندازه‌ تشنگی‌ هر كس‌ به‌ او آب‌ می‌دهند. زائران‌ با جرعه‌ آبی‌ سیراب‌ می‌شوند و می‌روند، اما من‌ هنوز سیراب‌ نشده‌ام‌. مانده‌ام‌ شاید خدا از گناهانم‌ در گذرد و شایستگی‌ سیراب‌ شدن‌ از دست‌ شهدا نصیبم‌ شود».

خوشا به‌ حالت‌ كه‌ زینب‌وار، راوی‌ حماسه‌های‌ كربلای‌ ایران‌ شدی‌. خوشا به‌ حال‌ طلائیه‌ و حسینیه‌اش‌ كه‌ چون‌ تویی‌ جای‌ خالی‌ شهدا را برایش‌ پر كردی‌.

صادقانه‌ بگویم‌ كه‌ من‌ از شنیدن‌ خبر عروجت‌ هرگز تعجب‌ نكردم‌ كه‌ خیلی‌ پیش‌ترها تو را مهیای‌ رفتن‌ دیده‌ بودم‌؛ بلكه‌ ماندنت‌ در این‌ دنیا برایم‌ حیرت‌آور بود.

آری‌، تو در قالب‌ متعفّن‌ و لجن‌گرفته‌ دنیا نمی‌گنجیدی‌ و می‌دانم‌ كه‌ شهدا نیز برای‌ میهمان‌‌كردنت‌ در جمع‌ با صفایشان‌ از ما بیشتر بی‌تابی‌ می‌كردند و چه‌ زیبا دریافتی‌ سخن‌ روایتگر فتح‌، شهید سید مرتضی‌ آوینی‌ را كه‌ می‌گفت‌: «شأن‌ انسان‌ در این‌ است‌ كه‌ هجرت‌ كند و از زمان‌ و مكان‌ و مقتضیات‌ آن‌ها فراتر رود و غل‌ و زنجیر جاذبة‌ دنیا را از دست‌ و پای‌ روح‌ خویش‌ بگشاید و در آسمان‌ لایتناهی‌ ولایت‌ پرواز كند و كسی‌ این‌ مقام‌ را خواهد یافت‌ كه‌ از خود و آنچه‌ دوست‌ دارد بگذرد و (آنگاه‌) خداوند در جوابش‌ (ان‌ هذا لهو البلاء المبین‌. و فدیناه‌ بذبح‌ عظیم‌) نازل‌ كند...»

و به‌ قول‌ خودت‌ كه‌ بارها و بارها می‌گفتی‌:

هر كه‌ از تن‌ بگذرد، جانش‌ دهند چون‌ كه‌ جان‌ در باخت‌ جانانش‌ دهند

آنچه‌ شهدا را جاودانه‌ و ماندگار كرده‌ است‌ همانا سیره‌ عرفانی‌ و معنوی‌ آن‌هاست. از این‌ رو معرفی‌ این‌ سیره،‌ رسالتی‌ است‌ بر دوش‌ بازماندگان‌ دفاع‌ مقدس‌. مرحوم‌ ضابط‌ از نخستین‌ كسانی‌ بود كه‌ به‌ اهمیت‌ این‌ رسالت‌ پی‌برد و همت‌ بر تأسیس‌ گروهی‌ نهاد كه‌ در سیره‌ شهدا تفحص‌ کردند تا آن‌ را به‌ نسل‌ جدید و تشنگان‌ مشرب‌ شهدا اهداء كنند.

ماجرای دانشجوی داروسازی هند و گروه های تفحص سیره شهدا در ایران

او با اهدای خون‌ در این‌ راه‌؛ شجره‌ نوپای‌ تفحص‌ سیره‌ شهدا را بارور ساخت‌ و یاران‌ و همراهان‌ خود را در طی‌ این‌ مسیر و معرفی‌ هرچه‌ بهتر سیره‌ عملی‌ شهدا مصمم‌تر کرد.

حاج عبدالله ضابط از نگاه همسر

اسم ایشان افشین بود. بعد از انقلاب با رویکردی که نسبت به امور تربیتی و بسیج بود و بعد که وارد سپاه شد و در آینده هم می‌خواست حوزه برود، گفت که این اسم برای من مناسب نیست. در جاهایی که میروم این اسم یه اسم غریبی است و برای شغل من مناسب نیست. آن ایام هم ثبت‌احوال می‌گفت هر اسمی را عوض نمی‌کنیم فقط اسم‌های خیلی عجیب‌وغریب. ایشان مجبور شد از طریق دادگاه تقاضا کند چون این اسم با وضعیت شغلی مناسب نیست، عوضش کنید. از این طریق دوندگی کرد و توانست عوض کند. حضرت امام(ره) فرمودند بهترین اسم برای مرد، اسمی است که بندگی خدا را داشته باشد و ایشان «عبدالله» را انتخاب کرد. اسم من هم میترا بود. اما این دوندگی‌ها را انجام ندادیم. نشستیم صحبت کردیم و دیدیم بهترین اسم فاطمه است منتهی هم مادرم و هم مادر ایشان اسمشان فاطمه بود. از گزینه‌های بعدی نام سمیه را به نیت اینکه انشاالله پایان کار ما شهادت باشد انتخاب کردم.

آنچه خواندید بخشی از سخنان همسر مرحوم حاج عبدالله ضابط بود در گفتگویی مفصل با حلقه وصل، در ادامه بخش‌هایی از این گفتگو با خواهید خواند.

درباره برنامه‌های تبلیغی مرحوم ضابط بفرمایید. برنامه‌های تبلیغی ایشان به چه شکل بود؟ و شامل چه چیزهایی می‌شد؟

ایشان وقتی سفر می‌رفت یک کیف جیبی داشت که با کالاها و برچسب‌های مختلف فرهنگی خشاب‌گذاری شده بود. دقیقا هم می‌گفت خشاب‌گذاری فرهنگی. کیف ایشان شامل نمایشگاه‌های مختلف بود. ایشان هرجایی که می‌رفت به تنهایی شروع به تبلیغ نمی‌کرد، افراد فعال را جمع می‎کرد، خدمات تبلیغی به آنها می‌داد تا نمایشگاه و جلسه برپا کنند. چیزهای لازم را در اختیارشان قرار می‌داد. یکی از کارهای خودش هم سخنرانی بود. یعنی خودش به تنهایی هرجا قدم می‌گذاشت یک اکیپ تبلیغاتی بود. فقط منحصر به سخنرانی نبود مثلا برنامه دانشگاه را برای دیدار با خانواده شهدا راه می‌انداخت. ماه رمضان خانه یکی از خانواده‌ شهدا برای افطاری می‌رفتند. در مزار شهدا برنامه و نمایشگاه و جشن و... می‌گذاشتند. ایشان در واقع مدیر فرهنگی بود. تنها یکی از کارهایشان سخنرانی و ارتباط چهره‌به‌چهره و ملاقات‌ها و نشست‌ها بود.

دسته‌بندی خاصی برای تبلیغ بر پایه محتوایی یا مخاطبی داشتند؟ فعالیتشان معیار ویژه‌ای داشت؟

از این جهت فکر می‌کنم یک جامعیتی در کارشان بود. بعضی از سخنران‌ها رنگ و بوی خاصی دارند. ایشان هم یک اصل می‌دانست که درباره مسائل سیاسی، تربیتی و اعتقادی صحبت شود. در یکی از سخنرانی‌هایی که ایشان در یکی از مدارس انجام داده بود بعد به من خبر رسید که خیلی جلسه ایشان مورد توجه قرار گرفته. من پرسیدم ظاهرا جلسه خیلی خوب بوده. در دبیرستان چی گفتید؟ ایشان گفت درباره خدا صحبت کردم. مکثی کرد و بعد گفت: هر وقت در مورد خدا صحبت می‌کنم جلسه می‌گیرد. خوب این یک مساله اعتقادی است. ولایی بودن و از اهل‌بیت گفتن و مسائل اخلاقی و تربیتی را بیان کردن از خصلت‌های همیشگی بود. ولی کلا باید بگویم به خصوص این سال‌های اخیر، رنگ و بوی شهدا بر رفتار و کلامش احاطه داشت. یعنی برای هر موضوعی که وارد بحث می‌شد، چندین مثال دست اول از شهدا با اسم و آدرس و مشخصات می‌گفت. من کمتر دیدم کسی با این ظرافت از شهدا یاد کند. مثلا ایشان می‌گفت: من از مادر شهید فلان شنیدم که ایشان این جوری بود. من از فرمانده شهید فلان شنیدم در عملیات فلان ایشان این کار را انجام داد. با ذکر سند می‌گفت. خوب فکر می‌کنم همین امر، مطالب را ملموس‌تر و واقعی‌تر می‌کرد.

نوع نگاه مرحوم ضابط به کادرسازی و تربیت نیروی تبلیغی به چه شکل بود؟ آیا اعتقادی به تربیت نیروی تبلیغی داشتند یا خیر ؟ و روشی که این خواسته را محقق می‌کرد چه بود؟

تاسیس موسسه اندیشه تبلیغ بر همین اساس بود. یکی از برنامه‌های اندیشه تبلیغ، نشست‌های لاله‌پژوهی بود. در این برنامه از اساتید در مورد فرهنگ شهید و شهادت، جبهه، ایثارگری، پایداری و پاسخ به شبهات جنگ دعوت می‌کردند و طلاب جوان بسیجی هم در جلسه شرکت داشتند تا برای حضور در یادواره‌های شهدا، برنامه‌های راهیان نور و بقیه برنامه‌ها آماده شوند. بعد به قول خود آقای ضابط، این بچه یعنی نشست‌های لاله‌پژوهی از پدرش که موسسه اندیشه تبلیغ بود، بزرگتر شد.

طوری که به من خبر دادند، تا دوسال پیش این مرکز برای حضور در مناطق عملیاتی سیصد راوی تربیت کرده است. البته ایشان در تاسیس این گروه تنها نبود. ولی برای این کار ایشان و دوستانشان از خود مایه گذاشت. اجاره محلی که در آن ساکن بودند را از جیب خودشان می‌گذاشتند. همه امکانات را از خانه می‌برد. برای اینکه بتوانند مستقل عمل کنند وابسته به هیچ ارگان و نهادی نشدند. خوب این آدم تا اعتقادی به کار نداشته باشد از جان و از مال مایه نمی‌گذارد. ایشان هر چند وقت چیزی از خانه می‌برد و اطلاع هم می‌داد. وقتی می‌گفتم کجا می‌برین؟ می‌گفتن: شما برای خودت بخر الان این اونجا لازمه. من هم اعتراضی نداشتم و ما تا جایی که می‌توانستیم در این برنامه دورادور کمک می‌کردیم. خوشم می‌آمد که با دست خالی و هرآنچه که دارند کار انجام می‌دهند تا وابسته به مجموعه‌ای نباشند الحمدالله این کارها ثمر داده و در بحث روایت‌گری ایشان علم را بلند کردند.

شیوه خاص تبلیغی شهید ضابط و تربیت افراد به چه شکل بود؟

در حدی که اطلاع دارم ایشان در برنامه‌های تبلیغی که می‌رفت، افراد مستعدی را برای طلبه شدن دعوت می‌کرد. آقای ماندگاری از یکی از این افراد نام می‌برد که دانشجو بود و بعد با تشویق حاج عبدالله طلبه شده بود و حالا به قول آقای ماندگاری از ایشان هم طلبه‌تر است. کار اصلی آقای ضابط استعدادیابی، دعوت به این راه، حمایت -تا جایی که از دستشان برمی‌آمد- و در فضا قرار دادن دیگران بود تا بتوانند بقیه راه را خودشان پیدا کنند. فکر می‌کنم کم نیستند کسانی که از طریق شخصیت ایشان جذب شدند و در این وادی قدم گذاشتند.

ارادت خاص و ویژه ایشان به حضرت امام رضا به چه شکل بود؟

وقتی برای برنامه‌های تبلیغی ماه رمضان یا برنامه‌های محرم به شهرهای مختلف می‌رفت، روز آخرش زنگ می‌زد و می‌گفت اگر اشکال ندارد اول بروم مشهد زیارت کنم بعد برگردم قم. می‌گفتم چه اشکال دارد؟ ببینید با وجود یک ماه دلتنگی و دوری از خانواده، ولی ایشان باز هم زیارت امام رضا(ع) برایشان اولویت داشت. از هر فرصتی استفاده می‌کرد و خودش را به مشهد می‌رساند.

فکر می‌کنم رابطه خیلی نزدیکی با اهل بیت و روضه‌خوانی برای اهل بیت داشتند.

روضه‌هاشان معمولا طولانی بود. مراسم‌ها به قسمت روضه که می‌رسید خیلی طول می‌کشید. در جواب برخی اعتراض‌ها می‌گفت: تمام برنامه‌ریزی اردو یا سخنرانی یا غیره این بوده که من بچه‌ها را به اینجا برسانم. بهره‌برداری را توی قسمت روضه انجام می‌داد و قاعدتا نگاه به مخاطبش داشت که تا کجا کشش دارد. حالا سلیقه‌ای بود که ممکن است بعضی‌ها آن را نپسندند

ولی شاید اصلا باور نکنید که چقدر فضای خانه ما شاد بود. داخل خانه ما دائم بگو و بخند و شعرخوانی و دم‌گرفتن و... بود. یک‌دفعه دم می‌گرفت یکی از داخل آشپزخانه جواب می‌داد یکی از داخل اتاق جواب می‌داد و ناگهان یکی از توی زیرزمین خودش را می‌رساند.

بعضی وقت‌ها دم حضرت علی(ع) می‌گرفتند دخترم زهرا می‌آمد می‌گفت آقاجان! از زهرا هم بگید. با وجود اینکه کم‌تر در منزل بودند ولی فضای داخل خانه فوق العاده شاد بود.

ما اکثرا صبح‌ها به خصوص این سال‌های آخر ایشان را روی سجاده می‌دیدیم حالا کی بلند شده و کی خوابش برده معلوم نبود. چون از روی سجاده بلندش می‌کردیم و شب‌ها صدای گریه ایشان یک امر عادی بود.

آخرین باری که ایشان را دید چه زمانی بود؟ و اینکه نحوه و خبر شهادت ایشون چطور به شما رسید؟

خوب ایشان دائم‌السفر بود و نماز کامل می‌خواند. خیلی وقت‌ها به خودم می‌گفتم ممکن است ایشان توی راه‌ها تصادف کند؟ بعد می‌گفتم نه! کسی که گروه تفحص سیره شهدا را برپا کرده، کمتر از شهادت برایش نمی‌نویسند. به خود ایشان هم گفته بودم اگر شهید نشوی خیلی زشت می‌شود. ایشان هم رفته بود به امام رضا(ع) گفته بود خانمم خط و نشان کشیده فقط باید شهید شوی. این انتظار قلبی ما بود. ولی یک‌سال قبل از ایشان حاج آقای ابوترابی تصادف کردند، آقای محمد دشتی استاد حوزه تصادف کردند. با این‌ اتفاقات من جوابم را گرفتم. بله انسان‌های بزرگ ممکن است با تصادف از دنیا بروند. ایشان دقیقا چهل روز قبل از فوتشان کربلا مشرف شدند. با اینکه دوست داشتند خانوادگی باشد ولی نشد. وقتی برگشتند هر چه پرسیدیم چطور بود، می‌گفتند خیلی خوب بود. خیلی حرف نمی‌زدند. 2- 3 روز بعد از برگشتن ایشان، من حج رفتم. یک ماه هم من نبودم. وقتی برگشتم تقریبا شاید 4 روز همدیگر را دیدیم تا ایشان رفتند تبلیغ. تبلیغی که ظاهرا خود ایشان احساس می‌کرده چیزی توی این ایام اتفاق می‌افتد. ما مثل همه سفرهای دیگر تلقی کردیم. تقریبا دو روز بعدش از بیمارستان تماس گرفتند که شما آقای عبدالله ضابط را می‌شناسید؟ چه نسبتی دارند؟ خوب من به دیگران زنگ زدم و اطلاع دادم و هماهنگی‌ها انجام شد. خلاصه تا شب پای تلفن بودم و بالاخره تلفنی متوجه شدیم که به رحمت خدا رفتند. من در اولین جمله گفتم انا لله و انا الیه راجعون. در سفر حجی که رفتم متوجه شده بودم هیچ کار خدا بی‌حکمت و بی‌موقع نیست. یعنی چیزی که که از جانب او اتفاق می‌افتد، بهترین است. این تازه برای من جا افتاده بود و الان داشتم تمرین عملیش را پس می‌دادم.

شب اول فکر می‌کردم گریه هم نکردم. فکر می‌کردم خوب حالا چی؟ زندگی که به خاطر ما نمی‌ایستد. ادامه دارد. اگر این آقا الان از دنیا رفت، معلوم است برای ایشان بهترین زمان بوده. همان کسی که تا الان سرپرست ما بوده بعد از این هم سرپرست ما خواهد بود. احساساتی به قضیه نگاه نکردم عقلانی دیدم. ولی ما چون عادت داشتیم یک ماه یک ماه همدیگر را ببینیم، صادقانه بگویم هنوز دلتنگ ایشان نشده بودم، چون تازه همدیگر را دیده بودیم. عادت داشتیم در 1 ماه، 40 روز همدیگر را نبینیم.

چیزی که در حج تجربه کردم الان داشت اتفاق می‌افتاد. سخنرانی‌هایی که شنیده بودم حالا معنی‌اش را می‌فهمیدم. اینها مثل قطعات پازل بود که هر قطعه سرجایش قرار می‌گرفت و صحنه زیبایی پدید می‌آورد. من این‌ها را تجربه می‌کردم و از درون لذت می‌بردم. خیلی‌ها فکر می‌کردند من دیوانه‌ام تا یک همسر شهید به من رسید و گفت تو بهترین دوران عمرت را سپری می‌کنی. گفتم بالاخره یک دیوانه دیگر هم پیدا شد. الان دارم بهترین دوران زندگی را می‌گذرانم. می‌دانم که همه این نشانه است. البته الان دیگر نمی‌بیبنم چون روحم دوباره کدر شده. آن ایام دقیقا می‌دیدم.

بچه‌ها هم این چیزها را می‌بینند. جاهایی از پدرشان کمک می‌گیرند. اینکه راضی شدیم که وقت رفتن حاجی برای ما الان بود، خیلی خیلی قضیه را راحت کرد. من این موضوع را با بچه‌ها به بحث می‌گذاشتم. دخترم کلاس دوم دبستان بود. بهش گفتم چه احساسی داری وقتی می‌روی مدرسه و دست بچه‌ها را در دست پدرهاشون می‌بینی؟ گفت: افتخار می‌کنم به پدر خودم. بعضی‌ها می‌گفتن عکس حاج‌آقا را از وسایل بچه‌ها جمع کنید. گفتم نمی‌خوام بچه‌هام پدرشان را فراموش کنند. اتفاقا می‌خواهم دائما جلوی چشمشان باشد. هنوز هم قاب عکس بزرگ ایشان هست. برای چه فراموش کنند؟

در سفر آخر هم نهاد رهبری قبل از شروع محرم برای هیات‌های دانشجویی در شمال مراسم گذاشته بود. آقای ضابط هم یکی از سخنرانان بودند. بعد از پایان آن مراسم، ایشان  تا بابل برای دیداری از یک نمایشگاه شهدا می‌روند. در مسیر برگشت به سمت فرودگاه، تصادف می‌کنند.

خاطره خاص دیگری دارید؟

ایشان تنها جایی که نمی‌توانست خودش را کنتزل کند و عصبانی می‌شد بحث رهبری بود. حالا چه در زمان امام‌خمینی(ره) و چه در زمان آیت‌الله خامنه‌ای. هرکاری برای اعتلای رهبری لازم بود در اولویت و تکلیف اولیه می‌دانست. مشخصه خاص ایشان و بارزترین خصوصیت‌شان، شناخت و عمل به تکلیف بود. همیشه می‌گفت امسال تکلیف چیه؟ اگر اوایل انقلاب بود، جبهه باید بروم یا سپاه؟ جبهه باید بروم یا حوزه درس بخوانم؟ برای خودش از بزرگانی مثل آیت‌الله حائری شیرازی کسب تکلیف می‌کرد. یک سفر تا شیراز می‌رفت، کسب تکلیف می‌کرد و برمی‌گشت. برای ما هم این برنامه را داشت. امسال من درس بخوانم؟ نخوانم؟ تبلیغ بروم؟ نروم؟ اولویت اولیه چه باشد؟ برای بچه‌ها هم به همین ترتیب.  هفته به هفته هم تقریبا گزارش کار می‌گرفتیم که بچه‌ها تکلیفشان را انجام دادند یا نه؟ چون مدیریت و اشراف بود، خوب پیش می‌رفت. فشار روی من و پدر نبود کار خانه را همه با هم انجام می‌دادیم و هیچ خستگی از بابت 6 بچه احساس نکردیم.

همیشه از تلویزیون و جاهایی که اسم و رسم در آن بود فرار می‌کرد. خیلی از مواقع ایشان را برای دعای ندبه هیات رزمندگان دعوت می‌کردند. ایشان طفره می‌رفت و دوستان را معرفی می‌کرد. گفتم: خوب چرا نمی‌روید؟ می‌گفت: نه! اینها اسم و رسم داره.

این بیت شعر در وصف ایشان خیلی قشنگ است:

 به ذره گر نظر لطف بوتراب کند / به آسمان رود و کار آفتاب کند

 ایشان شاید همون ذره‌ای بود که اهل بیت پسندیدند لطف کردند و کلام ایشان به برکت اهل بیت گیرا شد و تاثیرگذار.



*حلقه وصل
انتشار یافته: ۱
غیر قابل انتشار: ۰
ابراهیم
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۲۳:۵۲ - ۱۳۹۶/۱۱/۲۲
0
0
سلام؛
خداوند رحمت کند مرحوم شهید حاج آقا ضابط را
ماه رمضان سال 81 و 82 برای تبلیغ به دانشگاه صنعتی اصفهان آمده بودند و از منبرهای پر بار ایشان مستفیض شدم.
یادش بخیر سال 81 کیوکوشین هم در دانشگاه صنعتی اصفهان کار می کردیم که یک روز به سر تمرین ما آمدند و مورد لطف و مرحمت قرار دادند.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار