شهدای ایران shohadayeiran.com

بعد از جبهه و جنگ و تخریب مین‌های کاشته شده توسط نیروهای بعث عراق، وارد کار تفحص و جست‌وجوی لاله‌های شهیدی می‌شود که زمان جنگ به دلیل برخی مسائل در معرکه جنگ جا مانده‌اند.
به گزارش شهدای ایران، بعد از جبهه و جنگ و تخریب مین‌های کاشته شده توسط نیروهای بعث عراق، وارد کار تفحص و جست‌وجوی لاله‌های شهیدی می‌شود که زمان جنگ به دلیل برخی مسائل در معرکه جنگ جا مانده‌اند. همراه و همیار شهید علی محمودوند می‌شود و بعد از شهادت او، فرمانده تفحص لشکر 27 محمد رسول ا...  می‌شود، اما حتی همسر و فرزندانش از سمت و درجه او بی‌اطلاع بودند، چرا‌که شهرت و مقام نزد او بی‌ارزش بوده است. همیشه همه را به ولایت و ولایت‌پذیری سفارش می‌کرده  و ولی را مثل خورشید و راهنمای مسیر زندگی می‌دانسته است. بدون وضو دست به هیچ کاری نمی‌زده و معتقد بوده است اگر در کاری خللی وارد می‌شود، به  دلیل صدقه ندادن برای امام زمان(عج) یا صدقه ندادن است. شهید تفحص «مجید پازوکی» متولد فروردین سال 46 سرانجام بعد از سال‌ها جست‌وجوگری ابدان مطهر شهدا در 17 مهر سال 80 در منطقه «العماره» عراق حین تفحص به شهادت می‌رسد. «گنجیساری» همسر این شهید والامقام بخشی از خاطرات خود را با همسرش چنین برای «فرهیختگان» روایت می‌کند:

سال 1370 با هم ازدواج کردیم و تمام زندگی مشترک‌مان، 10 سال بود. حاصل این ازدواج دو پسر به نام‌های «علی» و «مجتبی» است. پسر بزرگم 24 ساله و پسر کوچک‌ترم 22 ساله است. تمام خاطرات زندگی من و همسرم شاخص و حتی سختی‌های آن نیز، قشنگ بود. می‌دانستم همسرم پاسدار و تخریب‌چی است، اما به طور واضح معنای تخریب را نمی‌دانستم،چون موقع ازدواج سنم کم بود و در واقع تجربه‌ای از جنگ و تخریب نداشتم. بعد از ازدواج کم کم متوجه شدم، اما درباره جبهه می‌دانستم چون برادرانم اهل جبهه و جنگ بودند. موقع ازدواج من 17 سال داشتم و آقا مجید 25 ساله بود. سال71 بود که همسرم برای اولین مرتبه من را برای بازدید از مناطق عملیاتی به منطقه «فکه» برد. تپه‌های دشت عباس رفتیم، هنوز تانک‌های سوخته، پلاک‌ها و مین‌های خورشیدی و والمری و خیلی وسیله‌های دیگر روی زمین بود و زیر خاک نرفته بود. حتی می‌شد در برخی قسمت‌ها استخوان‌های شهدا را دید. در‌واقع بسیاری از قسمت‌های منطقه، بکر و دست نخورده بود. البته نمی‌شد نزدیک رفت، چرا که یک راه خیلی باریک را با سیم خاردار مشخص کرده بودند و همسرم می‌گفت «پاهایتان را جای پای ما بگذارید و از این قسمت عبور کنید.» همسرم با تمام قسمت‌های منطقه آشنایی داشت و می‌گفت «من این زمین را مثل کف دستم می‌شناسم و می‌دانم که مثلا آن قسمت به شکل مارپیچی، مین‌گذاری شده است.»

  در گوشه گوشه فکه، همرزمان شهیدش را می‌دید

آقا مجید «فکه» را خیلی دوست داشت. یک مرتبه به همسرم گفتم «واقعا اینجا چی دارد؟ من که چیزی نمی‌بینم.» چون بچه‌سال هم بودم خیلی متوجه این مسائل نبودم که همسرم گفت «من اینجا که راه می‌روم، صدای همت، صدای رزمندگان، صدای گریه‌هایشان، صدای نماز شب خواندن‌هایشان و صدای یا حسین گفتن‌هایشان را می‌شنوم. ما در گوشه گوشه  و لحظه به لحظه اینجا، رفقایمان را می‌بینیم.» برای همین مناطق عملیاتی برای همسرم و رفقایش، خاص بود.

  دوست داشت جایی شهید شود که کسی نتواند به محل شهادتش بیاید

وقتی شلمچه رفته بودیم، هنوز به این شکل نبود که گنبد و بارگاه برای شهدا درست کرده باشند. فقط داخل یک محفظه شیشه‌ای چند کلاهخود، پلاک و چفیه گذاشته بودند. آن سال‌ها تنها منطقه‌ای بود که همین را درست کرده بودند و مناطق دیگر دست نخورده بود. افرادی که برای بازدید منطقه و زیارت شهدا آمده بودند، اطراف این محفظه شیشه‌ای می‌چرخیدند و آن را بوس می‌کردند و داخلش پول می‌انداختند. آقا مجید می‌گفت «آدم جایی شهید شود که نه دست کسی به او برسد و نه اینکه کسی بتواند بیاید و محل شهادت را ببیند.» همانطور که می‌خواست محلی شهید شد که نمی‌توانیم به محل شهادتش برویم چون 50 کیلومتر داخل خاک عراق، منطقه «العماره» و میان  رمل‌ها و مین‌ها شهید شد و دسترسی به منطقه وجود ندارد. آقا مجید همیشه خیلی سفارش رهبر را می‌کرد و می‌گفت «ولایت نداشته باشیم، هیچ نداریم، مطمئن باشیم بدون ولایت به جایی نمی‌رسیم و هر چه داریم از ولایت است، فقط از ولایت جدا نشوید.» قبل از رهبر، سفارش امام راحل را همیشه داشت. کاملا به خاطر دارم که نوشته‌های امام(ره) را از روزنامه‌ها و مجلات جدا می‌کرد، به خصوص آنهایی که تیتر بودند و سپس آنها را  در یک سر‌رسید مخصوص می‌چسباند و زیر آن برای امام زمان، امام خمینی(ره) و مقام معظم رهبری دلنوشته می‌نوشت.

  می‌گفت اگر کسی ولایت نداشته باشد، چراغ راهبر ندارد

رهبر را مثل خورشید می‌دانست و همیشه می‌گفت «اگر کسی ولایت نداشته باشد، چراغ راهبر ندارد. ولایت مثل خورشید است و نمی‌گذارد گم شوید. مثل این است که اگر در یک بیابان گم شوید، خدا در آن بیابان یک خورشید فرستاده است که راه را پیدا کنید و اگر شب باشد به مثابه ماه است و مطمئن باشید که هیچ گاه گم نمی‌شوید.» یا اینکه می‌گفت «هر کسی خانه‌اش را پشت خورشید بسازد، خودش ضرر می‌کند و خورشید هیچ‌گاه ضرر نمی‌کند. در‌واقع هر چه از ولایت دور شویم، خسارت آن به خودمان زده می‌شود. خیر و فایده ولایت همچون خورشید، به همگان می‌رسد ولی هر چه از آن دور شویم خسارت آن به خود، جامعه و کل نظام هستی می‌رسد.»

  به نماز اول وقت بسیار مقید بود

برخی افراد فکر می‌کنند شهدا انسان‌های جدا بافته یا خاص بوده‌اند، اما آقا مجید چنین آدمی نبود؛ یعنی این‌طور نبود که کار خاصی انجام دهد، اما یک مورد خاص داشت و آن این بود که می‌گفت «سعی می‌کنم واجباتی که خدا معین کرده است خیلی دقیق و درست انجام دهم و حرف خدا را گوش کنم، حق‌الناس نکنم؛ یعنی به کسی ظلم نکنم.» تا آنجا که می‌توانست این موارد را رعایت می‌کرد و این‌طور نبود که هر شب نماز شب یا مرتب قرآن بخواند. اگر می‌توانست گاهی مستحبات را انجام می‌داد اما به انجام واجبات خیلی مقید بود و هر کجا که بود در جاده یا خیابان، از ماشین پیاده می‌شد و نماز اول وقت می‌خواند. می‌گفت «هر کجا باشیم نماز اول وقت را بخوانیم.» می‌گفت «هر کاری که می‌کنید، سه نکته ویژه را در نظر داشته باشید. اول اینکه به خدا توکل داشته باشید، دیگر اینکه به ائمه اطهار توسل کنید و در نهایت اینکه با همه وجود تلاش کنید، مهم نیست که چقدر موفق باشید، مهم این است که همه انرژی خود را بگذاری و از خودت راضی باشی.»

  در سردخانه متوجه زنده بودنش شده بودند

آقا مجید تا پایان جنگ تحمیلی هر زمان که مجروح  نبود در تمام عملیات‌ها شرکت کرده بود. اولین مرتبه‌ای که مجروح شد فروردین سال 61 بود و این جراحت‌های متعدد تا عملیات مرصاد ادامه داشت. در عملیات فاو به شدت مجروح شده بود. در عملیات والفجر 8، هشت تیر مستقیم به شکم آقا مجید اصابت کرده که به کما رفته بود، بعد او را به یکی از بیمارستان‌های شیراز منتقل کرده بودند که آنجا فکر کرده بودند او شهید شده است و به سردخانه منتقل کرده بودند که کیسه‌ای که دور او کشیده بودند بخار می‌کند و متوجه می‌شوند زنده است، در‌واقع از شهدای دوباره زنده شده بود. مادر آقا مجید، او را نذر امام رضا(ع) کرده بود و گفته «خدا بچه‌ام را برگردان» که در عالم خواب می‌بیند بچه‌اش می‌میرد و امام رضا(ع) یک بچه می‌آورد و به او می‌دهد.

  دائم‌الوضو بود

همسرم به دلیل شدت جراحاتی که به او وارد شده بود، کلیه‌هایش بسیار مشکل داشت. طی شب باید چندین مرتبه به دستشویی می‌رفت، اما بسیار معتقد بود هر دفعه وضو بگیرد و برگردد. دستشویی ما در حیاط بود و آب گرم نداشت اما در زمستان هم در طول شب با همان آب سرد وضو می‌گرفت و من می‌دیدم دستانش از شدت سرما قرمز می‌شد. مقید بود که همیشه با وضو باشد و با آب سرد وضو بگیرد. اگر کسی دنبال کاری می‌رفت که درست نمی‌شد یا به خوبی انجام نمی‌شد، می‌گفت «‌یا بی‌وضو رفته‌ای یا برای امام زمان صدقه نداده‌ای.» به لقمه حلال بسیار معتقد بود و می‌گفت «پدر من یک ارتشی منظم و بسیار دقیق و به لقمه حلال بسیار حساس بود، اگر من را این‌طور می‌بینی، به خاطر لقمه حلال پدرم است.» اوایل که ازدواج کرده بودیم آقا مجید یک خاطره‌ای را برایم تعریف کرد.

آن زمان که سال 71-70 بود امکانات برای تفحص خیلی کم، ابتدایی و محدود بود. در منطقه فکه به دلیل اینکه زمستان‌ها باران‌های سیل‌آسا می‌آید و خاک رمل است، منطقه سیلابی می‌شود و نمی‌شد تفحص انجام داد و به همین خاطر از اواخر اسفند و اوایل فروردین کار تفحص شروع می‌شد و تا آخر شهریور ادامه داشت. آقا مجید تعریف می‌کرد: «علی محمودوند فرمانده ما بود. آن زمان شرایط تفحص خیلی سخت و امکانات ابتدایی بود و حتی کولر نداشتیم یا یک کولر آبی کوچک داشتیم. بچه‌ها اکثرا دچار اسهال خونی می‌شدند یا بیماری‌های مختلف می‌گرفتند و معمولا مجبور بودیم ظهرها برای نهار ماست و خیار یا آب‌دوغ خیار بخوریم. یک مرتبه یکی از بچه‌ها آمد و به علی آقا گفت «چند تا گونی نان خشک داریم، چی کار کنیم؟» که علی‌آقا را انگار آتش زده باشند، بلند شد و گفت «جبهه و نان خشک؟ تا یک هفته به هیچ عنوان نان نیاورید.» و ظهر‌ها آب دوغ خیار و شب ها آبگوشت را با همان نان‌های خشک و گاهی کپک زده خوردیم و برای همیشه قضیه نان خشک جمع شد. آقا مجید می‌گفت «‌علی آقا یک فرمانده خیلی جدی بود و به هیچ عنوان در برابر این‌طور مسائل کوتاه نمی‌آمد.» همسرم می‌گفت «‌من دو نفر را در زندگی‌ام دیده‌ام که وقتی می‌گویند «به والله در زندگی‌ام به جز خدا از کسی نترسیدیم» و واقعا نترسیدند، یکی امام راحل و دیگری علی محمودوند بود، هیچ‌وقت در چهره‌اش ترس ندیدم.» همسرم قبل از تفحص و در دوران جنگ نیز همرزم شهید محمودوند بود.

  احترام ویژه برای سیدها قائل بود

آقا مجید فرمانده تفحص لشکر 27 محمد رسول ا... بود، ولی من اطلاع نداشتم و حتی درجه نظامی او را نمی‌دانستم. او همیشه از شهرت، درجه، مقام  و ریاست فراری بود و تا بعد از شهادت هیچ‌کس نفهمید چه درجه و مقام و مسئولیتی در سپاه یا تفحص و لشکر داشته است. همسرم خیلی پیش ما نبود ولی همیشه حرف‌ها و کارهایش خدایی بود و به همین دلیل به دل‌ها می‌نشست. کم می‌گفت و بیشتر عملی کاری را نشان می‌داد و می‌گفت «تاثیرگذار است.» خاطرم هست یک‌مرتبه تلفن منزل زنگ خورد، همسرم روی زمین نشسته بود و تلفن بی‌سیمی بود. یک‌دفعه دیدم بلند شد و سلام علیک کرد و بعد نشست. بعد از پایان صحبت‌هایش پرسدیم «‌چرا ایستادی؟» که گفت «آقا سید پشت خط بود.» برای سادات احترام خیلی زیاد قائل بود و اگر در خیابان یا کوچه، یک فرد سید را می‌دید، بلافاصله احترام می‌گذاشت و صلوات می‌فرستاد. این احترام به قدری بود که اگر به دیدن نوزاد تازه متولد شده از تبار سادات می‌رفتیم و به عنوان مثال می‌گفتیم «‌اسم او را سیدعلی گذاشته‌اند،» می‌گفت «آقا سید‌علی، آقا را حتما اول اسم بیاورید، چون جدشان رسول‌ا... بوده و احترامش واجب است.»

  بهترین همسر و همراه

آقا مجید برای من بهترین همسر، برای فرزندانم بهترین پدر، مهربان‌ترین فرزند برای پدر و مادرش و بهترین رفیق و مشاور برای رفقا و نیروهایش بود. خیلی مهربان بود. یک‌مرتبه که مجروح شده بود با بچه‌های بسیجی14-13 ساله به مشهد رفته بودند. آقا مجید شب‌های حرم امام رضا(ع) را خیلی دوست داشت و به شدت امام رضا(ع) را دوست داشت. می‌گفت «من شب تا صبح خیلی با امام رضا صفا می‌کنم.» هر وقت مشهد می‌رفتیم ما را روز به حرم می‌برد و خودش شب‌ها تا نماز صبح در حرم می‌ماند و می‌گفت امام هر حاجتی می‌خواهد بدهد، شب می‌دهد.» در صحن مسجد گوهرشاد منبر امام زمان است که آقا مجید پای منبر اینجا می‌نشست و می‌گفت «‌با بچه بسیجیا هم اینجا می‌رفتیم و می‌نشستیم و فقط با خود امام حرف می‌زدیم.» آنجا دقیقا روبه‌روی گنبد امام رضا(ع) است.

چند شب قبل از شهادت همسرم خواب دیدم که چادرم به گنبد امام رضا(ع) گره خورده است. به یکی از بزرگان گفتم که گفت«یکی از خانواده شما به امام رضا(ع) وصل می‌شود.» چند روز بعد آقا مجید شهید شد. چند سال پیش که برای بازدید و زیارت شهدا به مناطق عملیاتی غرب کشور رفته بودیم، زمان اکران فیلم سینمایی«چ» بود. من این فیلم را در جشنواره دیده بودم. وقتی به آن بیمارستان رفتیم برایم جالب بود چون سر‌در بیمارستان عکس حاج همت و همسرم نصب شده بود که به شدت حالم را دگرگون کرد. من به هیچ کس نگفته بودم خانواده شهید هستم. به یکی از همراهان گفتم در کنار این عکس از من عکس بگیرد که علت این پافشاری را پرسید. فکر می‌کرد می‌خواهم با عکس شهید همت عکس بیندازم که گفتم «نه، عکس کنار شهید همت، عکس همسرم است.» برایم از این لحاظ هم جالب بود که به شهید همت به خاطر حرف‌هایی که زده است، ارادت ویژه دارم. یکی از صحبت‌هایی که شهید همت داشته است، این بوده که می‌گفته «خدایا اگر من را بهشت هم می‌بری بدون بسیجی‌ها نبر، چون بهشت بدون بسیجی‌ها برای من جهنم است.» این حرف خیلی زیبا است، ای کاش انسان به مهربانی شهید همت باشد.

*فرهیختگان
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار