شهدای ایران shohadayeiran.com

رزمنده و نویسنده کتاب‌های دفاع مقدسی در صفحه اینستاگرام خود نحوه شهادت شهید «مصطفی کاظم‌زاده» را شرح داد.
به گزارش شهدای ایران، رزمنده و نویسنده کتاب‌های دفاع مقدسی در صفحه اینستاگرام خود نحوه شهادت شهید «مصطفی کاظم‌زاده» را شرح داد.

 «حمید داودآبادی» رزمنده و نویسنده کتاب‌های دفاع مقدس، در صفحه اینستاگرام خود به شهادت «مصطفی کاظم زاده» اشاره کرد و نوشت:

«صبح روز پنجشنبه 22 مهر 1361 منطقه کمی آروم بود و خمپاره نمی‌اومد. شاید عراقیها خواب بودند! بچه ها رفته بودند بیرون تا از همدیگه عکس بگیرند. من که تب و لرز کرده بودم، فقط سر و صداشون رو می‌شنیدم.

ساعتی بعد که حالم بهتر شد و رفتم بیرون، بچه ها که از دست مصطفی ناراحت بودند، جلویم را گرفتند و گفتند:

- چرا مصطفی لوس بازی درمیاره؟ هر چی بهش میگیم بیا با ما عکس بگیر، قبول نمی کنه. میگه بعدا.

گفتم: الان میگم.

رفتم داخل سنگر و از داخل کوله پشتیم دوربین عکاسی کوچکم را آوردم. مصطفی را صدا کردم و گفتم: مصطفی، بیا چند تا عکس با هم بگیریم که گفت: نه دیگه الان وقت عکس گرفتن نیست.

با تعجب گفتم: یعنی چی؟ مگه عقبه که بودیم تو اصرار نداشتی که عکس بگیریم و من گفتم بذار بریم جلو توی خط مقدم. خب حالا بیا عکس بگیریم دیگه.

بهش گفتم: می خوام یک عکس تکی با حال ازت بگیرم. که خندید و گفت: نه دیگه دیر شده حمید جون!

قبول نکرد. ناصری هم گفت: ما هم هر کاری کرديم، نذاشت ازش عکس بگيريم.

گفتم: اين مسخره‌بازی‌ها چيه درمی‌آری؟

سرش را آورد دم گوشم و گفت:

- آقا داداش، ديگه واسه عکس گرفتن ديره. بعدا می‌تونی ازم عکس بگيری ...

مصطفی بلند شد و به ‌طرف سنگر پشتی رفت که يک‌ متر هم بیش‌تر با ما فاصله نداشت. صدای صحبت کردنش را با بچه‌ها می‌شنيدم. داد زدم: زود باش بيا ... الان شب می‌شه.

در جوابم گفت: اومدم.

می‌خواستم دوباره داد بزنم که زودتر بيايد. هنوز چيزی نگفته بودم که ناگهان صدای وحشت‌انگيز سوت خمپاره‌ای، مرا که در سنگر بودم در جايم ميخ‌کوب کرد. به کف سنگر چسبيدم. خمپاره درست به کنار سنگر اصابت کرد. دود و غبار در يک ‌آن تمام فضا را پر کرد. به‌خودم که آمدم، ياد مصطفی افتادم. سريع به بيرون سنگر رفتم و فرياد زدم: مصطفی ... مصطفی ...

جوابی نشنيدم. حميد شکوری از آن سوی گرد و غبار داد زد: مصطفی اين‌جاس ... حالش هم خوبه.

عجيب بود ... چرا مصطفی جواب نداد؟ ناگهان ناصری فرياد زد:

- حميد بيا ...

سراسيمه و هراسان به کنار سنگر برگشتم. دود و خاک، آرام‌آرام بر زمين می‌نشست. کمی که هوا روشن‌تر شد، پاهای مصطفی را ديدم به ‌حالت دمر روی زمين افتاده بود. دود سياه و چرب انفجار، به ‌آرامی بر سر و رويم نشست. هوا کاملا باز شد. سرش را ديدم که از پشت ترکش خورده بود و متلاشی شده بود. مثل گل سرخی که شکفته بود.

شوکه شدم. احساس کردم تمام کرده. سر جايم خشک مانده بودم. با فرياد علی‌رضا شاهی که با بغض و گريه، داد زد: هنوز زنده است ... جون داره ...

جلو رفتم. سرش را در ميان دست‌هايم گرفتم با گريه و التماس از او خواستم چيزی بگويد. ابروهايش را حرکت داد. خواست چشمانش را باز کند، ولی نتوانست. خواست چيزی بگويد، اما نشد. بدنش لرزه‌ای خفيف داشت. به‌ زور ابروهايش را بالا و پايين می‌کرد. چشمانش روی هم فشرده بودند. ديوانه‌وار فرياد می‌زدم: مصطفي ... اشهدت رو بگو ...

زبانش باز نمی‌شد. يک‌دفعه ناخواسته فرياد زدم:

- مصطفي ... منم حميد ... تو رو خدا يه چيزی بگو ...

لرزه‌ی بدنش تندتر شد. نفس سختی به ‌داخل کشيد، خون در گلويش پيچيد و با خِرخِری، فوران کرد. با لبخندی زيبا که بر لبانش نشست، به‌سوی حق شتافت.

سربند سبز «ياحسين شهيد» که از خون سرخ شده بود، در مُشتش بود. در آخرين لحظه از ميان انگشتانش که ناخودآگاه باز ‌شدند، بر زمين افتاد که شاهی آن را برداشت.

ساعت حدود 4 و 45 دقیقه بود که علی‌رضا شاهی، چفيه‌ی مشکی خود را از گردن باز کرد و روی سر مصطفی که همچون گلی باز شده بود، انداخت تا بچه‌ها نبينند.


روایتی از نحوه شهادت مصطفی کاظم زاده + عکس

این عکس را، ساعتی قبل از شهادت، مصطفی کاظم‌زاده از «علیرضا شاهی»، «حمید شکوری» و «فرهنگ ناصری» انداخت.

لحظاتی قبل از انفجار خمپاره، مصطفی دستهایش را همین جا میان پاهای آن سه نفر گذاشته و دولا شده بود و با اینها صحبت می کرد که ...

شهید مصطفی کاظم زاده، متولد 1344 تهران، پنجشنبه 22 مهر ماه 1361 در عملیات مسلم بن عقیل در منطقه سومار، به شهادت رسید.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار