شهدای ایران shohadayeiran.com

شهدای ایران: فرصت هیچ کاری نبود، یک لحظه پشتم سوخت و آه از نهادم درآمد، تیربارچی تانک عراقی خیال کرد کشته شده‌ام دست از سرم برداشت، همان جا ماندم تا اینکه توسط نیروهای خودی به عقب بازگشتم.

تیپ ۱۷ علی بن ابیطالب با ارتش ادغام شده بود. قرار بود عملیات مشترکی انجام دهیم. پیش از عملیات در کنار مقبره‌ دانیال نبی در شوش مستقر شده بودیم. خمپاره‌های ۶۰ عراقی‌ها به محل استقرار ما می‌رسید. با وجود اینکه خط اصلی عراقی‌ها بعد از کرخه بود در نزدیکی شوش هم خاکریز زده بودند؛ یعنی به سمت شوش در جایی که رودخانه تمام می‌شد. بعد از پل خاکریز داشتند. این طرف پل هم ما خاکریز زده بودیم. وقتی از خاکریز رد می‌شدیم دشمن با تیربار می‌زد.

در اینجا بودیم که خبر عملیات فتح‌المبین جدی شد. عملیاتی که در تاریح دوم فروردین‌ماه 61 شروع شد گردان ما یک روز قبل از موعد حمله از شوش حرکت کنیم، زیرا قرار بود از آن نقطه سر از کنار سایت‌ها در بیاوریم.

شب اول حدود ساعت ۲ بعد از نیمه شب به یک روستایی رسیدیم. روستا خالی از سکنه بود. به شدت خسته بودیم و هر کس دنبال جایی برای خواب می‌گشت. همه جا تاریک بود و چشم چشم را نمی‌دید، وارد یک انبار کاه شدیم. گرم بود و خواب چقدر می‌چسبید. یکی از نیروها گفت:«من یک جای نرمی پیدا کردم همین جا می‌خوابم».

از بس خسته بودم دیگر به نرم بودن و نبودن توجهی نکردم، گوشه‌ای گرفتم تخت خوابیدم. موقع نماز صبح بیدار شدیم و بعد از آن دیگر نخوابیدم. هوا که روشن شد، دیدیم برادری که جای نرمی برای خوابیدن پیدا کرده بود روی جنازه یک اسب خوابیده است! سرصبحی کلی خندیدیم.

تا شب همان جا ماندیم و به محض تاریک شدن هوا دوباره به راه افتادیم. بعد از چند ساعت پیاده‌روی به نقطه رهایی رسیدیم. اینجا سه گروه شدیم؛ دو گروه به سمت راست و یک گروه هم به سمت چپ رفتند. مسیر حرکت گروه ما سمت چپ بود. طبق نقشه به راه افتادیم و خیلی هم موفق عمل کردیم.

دو گروهی که به سمت راست رفتند زودتر از ما درگیرشدند. آرام آرام به سمت سنگرهای دشمن نزدیک شدیم. اولین سنگرها خالی بودند به راهمان ادامه دادیم. تازه داشت روشنایی صبح نمایان می‌شد که تانک‌های عراقی به طرف ما حرکت کردند. لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شدند.

ذبیح‌الله تاران گلوله را در آر.پی. جی ۷ گذاشت که شلیک کند گفتم: «دقت کن که وقتی شلیک می‌کنی به هدف بخورد».

با اولین شلیک ذبیح‌الله با تانک‌ها درگیر شدیم. صبح عملیات در ۱۵-۱۰ متری تانک دشمن دراز کشیده منتظر فرصتی بودم که وقتی تانک نزدیک‌تر آمد، روی تانک بپرم و نارنجک را به داخلش بیاندازم. تانک در حالی که به من نزدیک می‌شد تیربارچی با تیربار یک ریز شلیک می‌کرد. فرصت سر بلند کردن نمی‌داد. تیربارچی تانک وقتی دید روی زمین دراز کشیده‌ام لوله اسلحه‌اش را برگرداند به طرف من.

زیر رگبار گلوله به زمین چسبیده بودم و هر لحظه انتظار اصابت تیرها را داشتم. دیگربین خودم و مرگ فاصله‌ای نمی‌دیدم. فرصت هیچ کاری نبود. یک لحظه پشتم سوخت و آه از نهادم درآمد. تیربارچی تانک عراقی خیال کرد کشته شده‌ام، دست از سرم برداشت. همان جا ماندم تا اینکه توسط نیروهای خودی به عقب بازگشتم.

همان روز از جبهه به بیمارستانی در تهران منتقل شدم. نام بیمارستان یادم نیست. گلوله از یک طرف اصابت کرده و از طرف دیگر خارج شده بود. زخم بزرگ بود اما عمیق نبود. خودم در تهران بودم و دلم در جبهه.

تحمل ماندن در بیمارستان را نداشتم. رادیو و تلویزیون مرتب مارش عملیات پخش می‌کرد. آرام ‌و قرار نداشتم. بالاخره دل به دریا زدم و روز سوم از بیمارستان فرار کردم. رفتم از کمیته انقلاب اسلامی تهران نامه‌ای به راه‌آهن گرفتم که اجازه بدهند بروم. با قطار به اهواز برگشتم و در آنجا هم خودم را به منطقه عملیاتی تیپ ۱۷ در دشت عباس رساندم. وقتی رسیدم هنوز عملیات ادامه داشت.

در منطقه بودم وقتی خط تثبیت شد رفتیم جنازه‌های شهدای گردان‌مان را جمع‌آوری کردیم و آوردیم. خیال برگشتن نداشتم اما زخمم عفونت کرده بود. مجبور شدم به زنجان برگردم. همشهری‌هایم که بعد از من از تیپ ۱۷ تسویه کرده بودند برای من هم تسویه حساب گرفته بودند.

وضع جسمی‌ام چندان خوب نبود و حال مساعدی نداشتم. 10 روز تمام استراحت کردم. در این مدت به مجالس بزرگداشت شهدا هم می‌رفتم. در شهر بین رزمنده‌ها خبری پیچیده بود که عملیات بزرگی در راه است. درست 10 روز بعد از پایان فتح‌المبین از نو برای رفتن به جبهه ثبت‌نام کردم.

راوی: سردار محمدتقی اصانلو.

*ایسنا
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار