شهدای ایران shohadayeiran.com

حسن به همراه دوستانش رفتند دزفول اما او پس از چند روز تنها برگشت و گفت به دلیل اینکه جثه‌ام کوچکتر از بقیه بود فکر کردند سنم هم کمتر است و اجازه اعزام ندادند.
به گزارش  شهدای ایران به نقل از فارس، شهید حسن جنگجو جوان 23 ساله ای بود که سال 62 در جزایر مجنون عملیات خیبر به شهادت رسید و پیکر پاکش بیش از سه دهه مفقود الاثر شد. پدر  و مادرش سالها در فراق پیکر فرزندشان سوختند. پدرش چند سال پیش از دنیا رفت و به وصال فرزندش رسید اما قسمت مادر این بود که همچنان چشم به راه بدوزد و منتظر خبری یا بند انگشتی از جوان رعنای خود بماند.

چند روز پیش خبری منتشر شد مبنی بر اینکه پیکر شهید حسن جنگجو از طریق آزمایش DNA شناسایی شد و هویت پیکر این گمنام سی و چهار ساله مشخص شده است. حالا یک عکس قدیمی از یک رزمنده برایمان دیدنی تر شده است. عکسی که سالها می دیدیمش اما نمی دانستیم نام او چیست. حسن رخ نشان داد و مادرش درست روز تشییع پیکر فرزندش وصال را در این دنیای فانی تاب نیاورد و آسمانی شد و پسر را در بهشت دیدار کرد.

آنچه خواهید خواند گفت‌وگویی است کوتاه با برادر این شهید که می‌گوید:

فارس: خودتان را معرفی کنید و بگویید حسن آقا فرزند چندم خانواده بود؟

جنگجو: خانواده ما از لحاظ طبقه اجتماعی و موقعیت مالی تهی دست و پایین محسوب می‌شد. پدرم در یک گرمابه کارگری می‌کرد و معاش خانواده پرجمعیتمان را با هر زحمتی که بود از راه حلال به دست می‌آورد. به لحاظ تفکری هم مذهبی سنتی محسوب می‌شدیم و پدر بسیار مقید به انجام فرایض دینی بود. آنقدر در این امر راسخ بود که رادیو و تلویزیون تا قبل از انقلاب به دلیل صدا و تصویر مستهجن اصلا وارد خانه ما نشد.

ایشان مقلد آیت‌الله شریعتمداری بودند اما وقتی با حضرت امام آشنا شدند از آقا تقلید کردند.

حسن فرزند سوم خانواده و پسر دوم بود. بنده که متولد سال 32 هستم پسر ارشد بودم بعد خواهرمان لیلا به دنیا آمد و سپس حسن آقا در سال 39 متولد شد.

فارس: چطور شد که حسن تصمیم گرفت به جبهه برود؟

جنگجو: همانطور که گفتم خانواده ما مذهبی بودند و حسن در این بستر بزرگ شده بود. پدرم با آغاز تظاهرات انقلابی به خیابان ها می رفت و همراه مردم علیه شاه شعار می داد. حتی یادم هست زمانی که برای مراسم بزرگداشت شهدای قم به مسجد قزیلی رفته بود با درگیری ماموران و مردم کفشش را درآورد و به سر یک مامور زد.

زمانی هم که دفاع مقدس آغاز شد ایشان خیل دوست داشت به جبهه برود اما به دلیل سن بالایش که فکر می کنم 75 سالش بود نمی توانست بجنگد. یک روز حسن آمد و اعلام کرد که به همراه 7-8 نفر از بچه های مسجد «حاجی ولی» می‌خواهند به دزفول بروند تا بتوانند به جنگ اعزام شوند. پدر و مادرم نه تنها مخالفتی نکردند بلکه اجازه هم دادند که او مسیری را که انتخاب کرده ادامه بدهد.

حسن به همراه دوستانش رفتند اما او پس از چند روز تنها برگشت و گفت به دلیل اینکه جثه ام کوچکتر از بقیه بود و فکر کردند سنم هم کمتر است اجازه اعزام ندادند. مدتی ماند و دوباره توانست کارهایش را برای اعزام انجام دهد. مجددا به دزفول رفت و پس از دیدن دوره های آموزشی وارد نبرد شد.

بعد از حسن من و برادرم احد هم به جنگ رفتیم اما حسن از سال 59 تا اسفند 62 که در جزیره مجنون مفقود الاثر شد به جز چند روزی که برای مرخصی برمی‌گشت بقیه عمرش را در جبهه می‌گذراند. آنقدر هم ماند تا در جزیره مجنون به شهادت رسید و پیکرش بیش از سه دهه با جزایر خو گرفت تا اینکه چند روز پیش آمد و مادرم را هم با خود برد.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار