شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۱۴۷۱۹
تاریخ انتشار: ۳۰ مرداد ۱۳۹۲ - ۱۴:۱۷
دلم می خواست پهلویم را با نیزه بشکافند، حمزه شدن را تجربه کنم، گلویم را بشکافند حسین شدن، دست‌هایم را جدا کنند، عباس شدن، که این همه را خدا بر من بخشید و من از خدا خواستم زینب بشوم تا پیام استکبارستیزی‌ام را در تاریخ جاری کنم.
صدای هلهله و خوش‌حالی عراقی‌ها در میدان جنگ در میان صدای شنی تانک‌ها، دنیای غریبی را ساخته بود. صورتم هنوز به خاک چسبیده بود و می‌دانستم صحنه‌های هولناک‌تری در پیش دارم. سایه شوم یک بعثی عراقی، برای لحظاتی، روی رمل‌ها مقابل دیدگانم نقش بست. خودم را برای هر شکنجه‌ای آماده کرده بودم. چنگال‌هایش را پشت گردنم انداخت و مرا از جا کند. همین‌‌طور مرا می‌کشید. پاهایم دیگر رمقی نداشت و کشاله رانم از هم گسسته بود. خون همه جای بدنم را گرفته بود. کمی بعد مرا در جمع یاران اسیرم، روی زمین پرت کرد.

بچه‌ها با حالتی غریبانه روی رمل‌ها افتاده بودند و هیچ نمی‌گفتند. دشمن آرزو به دل مانده بود که یکی از بچه‌ها بنالد و بگرید یا آب طلب کند. یکی‌یکی دست‌ها را از پشت، به هم گره زدند و به هم وصل کردند. آن‌ها نمی‌دانستند که با بستن بچه‌ها به یک‌دیگر چه خدمت بزرگی به ما می‌کنند. حالا دیگر ما همه یکی شده بودیم. امدادگرها آمدند و زخم‌ها را مچاله کردند و رفتند. سرباز عراقی با ترس از افسران بعثی، با عجله، تکه‌ای باند را دور رانم پیچید، اما نه جای زخم گلوله که ده سانت دورتر از جای گلوله‌ها. هر بار که باند را می‌پیچاند، سر می‌چرخاند و از ترس چیزی می‌گفت و با چشمانش به افسرهای کلاه قرمز اشاره می‌کرد. انگار از آن‌ها می‌ترسید. کمی بعد، متوجه موضوع مهمی شدیم. سربازانی که در خط اول جنگ قرار داشتند، بعضی‌شان از شیعیان عراقی بودند که با زور و تهدید آمده بودند.

همه آن‌هایی که شیعه بودند را از رفتارشان می‌شد، شناخت. ردیف‌به‌ردیف روی رمل‌ها افتاده بودیم.

تابش مستقیم آفتاب سوزان شلمچه، حکایت از رسیدن ظهر داشت. اولین نماز اسارت را با دستان بسته و صورت‌ روی خاک، با اشک خواندیم. گریه‌مان از ترس نبود، که از عبودیت خالصانه بود. یک ساعتی از اسارت گذشت و ما هم‌چنان روی رمل‌ها، زیر آفتاب گرم تابستان شلمچه افتاده بودیم. از دور، چند ماشین جنگی به‌سوی ما ‌آمدند. فرمانده‌های بعثی آمده بودند تا اسرا را ببینند و به مافوق‌های‌شان گزارش پیروزی بدهند. ماشینی ایستاد و فرمانده‌شان که هیبت زشت و صورت پف‌کرده‌ای داشت و عینک دودی زده بود، به اسرا نزدیک شد. سربازان عراقی، اطراف فرمانده بعثی جمع شده بودند و هلهله و شادی می‌کردند، تفنگ‌های‌شان را به هم می‌زدند، پوتین به خاک می‌کوبیدند و هورا می‌کشیدند. اسیر بسیجی برای آن‌ها یک برگ برنده بود؛ یک فرصت بود؛ یک غنیمت بود؛ تانک و تفنگ که به‌دردشان نمی‌خورد.

فرمانده بعثی نیم‌نگاهی به ما انداخت. یاد تعزیه‌های روستا در محرم افتادم. شمر هیبتی به شکل شیطان داشت؛ مثل همین افسر بعثی، سرخ‌چشم و بلندقد با چشمان ورقلمبیده، دور میدان، شمشیر به‌دست نعره می‌کشید: منم شمر‌بن ذی‌الجوشن. از دور معلوم بود که خیلی خشمگین است. از ماشین که پایین پرید، سربازها دورش حلقه زدند. با عصبانیت و خشم چنگ انداخت و اسلحة یکی از سربازها را گرفت. وقتی کلاش را کشید، چون بند اسلحه توی دست سرباز گره خورده بود، سرباز با سر به زمین خورد. فرمانده بعثی لگد محکمی به پهلوی سرباز زد و غرید. چرخی زد و خودی نشان داد و باخشم به عربی چیزهایی گفت. معلوم بود که بسیجی‌ها بدجوری حالش را گرفته‌اند. همان‌طور که به‌سوی ما می‌آمد، یک رگبار هوایی شلیک کرد که ما را بترساند.

بعد با غضب آمد و روبه‌روی ما ایستاد. بچه‌ها زل زده بودند که ببینند چه خواهد کرد. افسر بعثی با پوتین‌هایش زخم و جای گلوله‌های روی تن بسیجی‌ها را لگد کرد. بعد به‌سمت من آمد. هیچ‌کس کم نیاورده بود. هیچ‌کس ننالیده بود و این، خشم او را صدچندان می‌کرد. آرزو داشت بچه‌ها با زاری و گریه به پایش بیفتند و التماس کنند. من چون آخرین نفری بودم که اسیر شده بودم. ته صف قرار داشتم. آن‌جا برای من مثل ته دنیا بود. فرمانده بعثی آمد و رو‌به‌رویم ایستاد. شاید این یک توفیق الهی بود که باز آزمایش دیگری را بگذرانم. کلاشینکف را گذاشت رو پیشانی‌ام. روی زمین به پهلو افتاده بودم. در هوای سوزان خردادماه شلمچه، از تشنگی، لب‌هایم به هم چسبیده و خشکیده‌ بود. همه نگاه‌ها به من بود. همه منتظر صدای شلیک تفنگ بودند. رفقا چشم‌ها را بسته بودند. نمی‌خواستند آخرین لحظه را ببیند. من شهادت خیلی از هم‌رزمانم را دیده بودم، اما نوعی دیگر، نه تیر خلاص.

 نترسیدم و کلمه‌ایی نگفتم. در دلم گفتم اگر قرار است این‌جا شهید شوم،‌ خدا این‌طور خواسته و من تسلیم اراده اویم. در چشمانش پیدا بود که می‌خواهد التماس کنم تا مرا نکشد. زل زدم به دستانش. شروع کردم به خواندن شهادتین.

نفس‌ها در سینه حبس شده بود. من حتی پلک هم نزدم. صدای تپش قلبم را می‌شنیدم. ثانیه‌ها به سختی می‌گذشت. او هنوز منتظر بود که من به التماس بیفتم و گریه کنم تا مرا نکشد. هیچ‌وقت چنین آرامشی را حس نکرده بودم. آرامشی که داشتم، همه وجود آن بعثی را پر از خشم کرده بود. من فقط نگاهش می‌کردم و منتظر شلیک بودم. زل زدم به انگشتانش که رفت روی ماشه و خلاصی ماشه را هم کشید. شاید یک ثانیه به شهادتم مانده بود که ناگهان یک هواپیمای ایرانی بالای سرمان ظاهر شد و شروع کرد به تیراندازی‌ و انداختن بمب. عراقی‌ها با وحشت و ترس گریختند و بچه‌ها شروع کردند به صلوات و تکبیر و یا حسین گفتن. همه فرار کردند توی سنگرها و پناه گرفتند. فرمانده‌شان هم که از ترس می‌لرزید، فرار کرد. مدتی که گذشت و هواپیما‌های ایرانی رفتند، همه ریختند بیرون و فرمانده‌شان سریع پرید توی ماشین فرماندهی و فرار کرد. تحقیر شده بودند؛ از افسر ارشد تا سرباز‌ها؛ و ما خنده‌مان گرفته بود. می‌ترسیدند که دوباره هواپیماهای ایرانی برگردند. ایفاها آمدند تا کاروان اسرا را سوار کنند. سوار شدن روی آن ایفاها، برای ما که دست‌ها‌ی‌مان را بسته بودند و خسته و بی‌رمق و تشنه بودیم، خیلی سخت بود. نفر اول به هر سختی بود، خودش را بالا کشید. فاصله سیم‌ها کوتاه بود و سوار شدن پشت ایفا را به‌شدت زجرآور می‌کرد. چند نفری سوار شدند، نفر پنجم که کمی چاق بود، از لبه ایفا پرت شد پایین و همه را دنبال خودش کشید. سیم‌ها دست بچه‌ها را بریده بود و زخم تا استخوان رسیده بود. یکی که پرت می‌شد، همه را دنبال خودش می‌کشید.

به هر مصیبتی بود، سوار شدیم و ماشین حرکت کرد. نمی‌دانستیم در مرحله‌ بعد کجا و چه سرنوشتی در انتظار ماست. باید برای آزمونی مهم‌تر و راهی سخت‌تر آماده می‌شدیم. از کنار خاک‌ریزها و کانال‌ها گذشتیم تا رسیدیم به خط سوم خودشان در پشت یک خاک‌ریز بلند. خیلی از بچه‌های دیگر هم اسیر شده بودند و با دست‌های بسته، روی خاک افتاده بودند.

عصر چهارم خرداد، هوا به‌شدت گرم و سوزان بود. موقع پیاده شدن، باز همان حکایت سوار شدن تکرار شد. یکی که پایین می‌پرید، نفر بعدی چنان دردی در وجودش می‌ریخت که قابل توصیف نیست.

نیروهای عراقی در این‌جا بسیار وحشی‌تر و تندخوتر بودند. مدام فحاشی می‌کردند و کتک می‌زدند. ذره‌ای انسانیت در وجوشان نبود. دریافتیم که هرچه به نقطه امن‌تری برسیم، با خشونت بیش‌تری با ما رفتار خواهد شد. از هر کجا که اسیر گرفته بودند، همه را برای اعزام به بصره در پشت این خاک‌ریز بلند جمع می‌کردند. جمع زیادی از رزمندگان بسیجی، از همه شهر‌ها، آن‌جا پشت خاک‌ریز، همه را به هم بسته بودند؛ هر چهل یا پنجاه نفر با هم. معلوم بود که هر دسته متعلق به یک گردان و در یک موقعیت اسیر شده‌اند. بعثی‌ها مدام دورمان می‌چرخیدند و به هر اسیری که می‌رسیدند، لگدی نثارش می‌کردند.

ستونی از عراقی‌ها به ما نزدیک شد. یک جیپ فرماندهی هم با کلی سرباز و فرمانده ارشد بعثی که کلاه کج‌قرمزی داشت، از دور نمایان شد. نزدیک که شد، از ماشین پرید بیرون و کلتش را کشید. یک تیر هوایی شلیک کرد. بچه‌ها همه کنار خاک‌ریز با دست‌های بسته افتاده بودند. از کنار اسیران که گذشت، یک عالمه سرباز دورش می‌پلکیدند و شادی می‌کردند. بسیار عصبانی و خشن راه می‌رفت. همین‌طور که می‌رفت، دست انداخت و یک کلاش از بغل یک سرباز بیرون کشید. از کنار اسرای دیگر گذشت و همة بچه‌ها را ورانداز کرد. بعد راهش را کج کرد سمت گروه ما که همه، دور هم جمع شده بودیم. من همیشه ته صف بودم. مقابل جمع ما ایستاد و نگاهی کرد، بچه ها همه به طرف من نگاه کردند و با ایما و اشاره، لبخند غریبی زدند، به من فهماندن که یک‌راست میاد روی کله تو!

فرمانده عراقی یک تیر هوایی پراند و آمد وسط. چرخید و چند لگد به پهلوی بچه‌ها زد و آمد سمت من. شروع کردم به شمارش معکوس: هفت، شش، پنج، چهار... . مقابل من ایستاد. کلاش را گذاشت روی پیشانی من و چند کلمه به عربی بلغور کرد. معلوم بود که دل پری داشت. قنداق را کشید عقب و نوک کلاش را محکم کوبید روی پیشانی‌ام. دردی عمیق توی سرم پیچید. اما صدایی از حنجره‌ام خارج نشد. همه بچه‌ها زل زده بودند به من. این دیگر چه حکایتی است که رفتم زیر تیغ تیر خلاص دوم؟! دیگر این بار همه مطمئن بودند شهید می‌شوم.

من ذره‌ای دلواپس نبودم. با خودم گفتم اگر حکم خدا این باشد که من به‌دست این شقی‌ها شهید شوم، باکی نیست و اگر خدا نخواهد، باز یک بار دیگر مورد امتحان الهی قرار گرفته‌ام. نگاه افسر بعثی به چشمان من بود. دلش می‌خواست التماس کنم و بگویم که مرا نکش؛ اما کلمه‌ای نگفتم. با عصبانیت اسلحه را گذاشت روی پیشانی‌ام. ذره‌ای نترسیدم و بی‌خیال نگاهش کردم. هر چه ثانیه‌ها می‌گذشت، عصبانیتش بیش‌تر فوران می‌کرد. انگشتش را برد روی ماشه.

در دلم آخرین لحظه‌ها را مرور کردم و شهادتین را خواندم؛ اما تا خواستم بگویم سلام بر حسین شهید، ناگهان یک سرباز پرید مقابل پاهای فرماندهش و شروع کرد به گریه و زاری. پاهایش را چسبیده بود و پوتینش را می‌بوسید. هرگز این لحظات را فراموش نمی‌کنم. سرباز چنان به التماس افتاده بود که من دلم برایش سوخت. دلم می‌خواست بگویم منت‌کشی نکن؛ بگذار شلیک کند. اما آن سرباز نگذاشت. حیرت همه وجود هم‌رزمانم را گرفته بود و من از حکمت این‌که باید زنده بمانم متحیر. بعد بقیه سربازها هم به کمک آن سرباز آمدند، فرمانده هم از تیر خلاص منصرف شد و پشت جیپ سوار شد و از منطقه دور شد. من ساکت بودم و با همه وجود تسلیم محض در برابر ارادة خداوند که باید زینب شدن را تجربه کنم.

نویسنده: غلامعلی نسائی
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار