شهدای ایران shohadayeiran.com

می گویند پسری به پدرش گفت که می خواهد ازدواج کند و دختری زیبایی را دیده است پدرش گفت کجاست تا برایت خواستگاری کنم وقتی پدر دختر را دید عاشقش شد و گفت این دختر به درد تو نمی خورد باید با فردی که تجربه این دنیا را دارد زندگی کند. پدر و پسر با […]
شهدای ایران:می گویند پسری به پدرش گفت که می خواهد ازدواج کند و دختری زیبایی را دیده است پدرش گفت کجاست تا برایت خواستگاری کنم وقتی پدر دختر را دید عاشقش شد و گفت این دختر به درد تو نمی خورد باید با فردی که تجربه این دنیا را دارد زندگی کند.

پدر و پسر با هم دعوا کردن و به پلیس شکایت کردن پلیس گفت دختر را بیاورید تا از او بپرسم وقتی پلیس او را دید از زیباییش شگفت زده شد و گفت این دختر باید با شخص عالی مقام ازدواج کند و هر سه تای آنها پیش وزیر رفتن وزیر گفت کسی با این ازدواج نمی کند مگر وزرا بلاخره دعوایشان به امیر رسید امیر گفت من دعوایتان را حل می کنم امیر هم وقتی او را دید گفت این دختر فقط باید با امرا عروسی کند همگی با هم دعوا کردن

بلاخره دختر گفت من راه حلی دارم من می دوم و شما پشت سر من بدوید هر کس مرا گرفت من قست او خواهم بود وبا او ازدواج خواهم کرد پس جوان و پیر و پلیس و وزیر و امیر پشت او دویدن ولی هر پنج تای آنها در چاله ی عمیقی افتادن دختر به آنها گفت حالا مرا شناختید من دنیا هستم که همه دنبالم می دوند تا به من برسند ولی از دینشان می گذرند تا سرانجام در قبر بیفتن و کسی پیروز نمی شود.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار