شهدای ایران shohadayeiran.com

مي‌خواستيم لحظاتي را در كنار زني سپري كنيم كه ساليان نسبتاً درازي همراه يك رزمنده زندگي كرده است و از اين رهگذر خود نيز يك رزمنده است.

شهدای ایران :در گفت‌وگويي كه با يكي از همرزمان شهيد عبدالرشيد رشوند آوه داشتيم، آشنايي مختصري با اين شهيد بزرگوار يافتيم و براي همصحبتي با خانواده‌اش راهي استان البرز شديم. مي‌خواستيم لحظاتي را در كنار زني سپري كنيم كه ساليان نسبتاً درازي همراه يك رزمنده زندگي كرده است و از اين رهگذر خود نيز يك رزمنده است. گزارش ديدار ما از خانه با صفاي يك شهيد مدافع حرم و گفت‌وگو با همسرش آذر رشوند آوه را پيش‌رو داريد.


 
 همه خانه يك شهيد
خانه شهيد رشوند آوه در استان البرز است. از تهران راه زيادي نيست و با گذر از اتوبان كرج به مهرشهر مي‌رسيم. خانه شهيد در بلوار گل‌ها قرار دارد كه چون نامش زيبا و سرسبز است.


به خانه شهيد كه مي‌رسيم، در مي‌زنيم و اجازه ورود از طريق آيفون داده مي‌شود. اين خانه ساختماني چند واحده است و حياطي با صفا دارد. داخل حياط توجهم به گلدان هايي جلب مي‌شود كه دور تا دور ديوار با نظمي خاص چيده شده‌اند. آذر رشوند آوه به استقبالم مي‌آيد. زني مهربان و صميمي كه مهمان نوازي را به حد رسانده است. پشت سرش مي‌روم تا با راهنمايي او وارد فضاي داخلي خانه شوم، اما بر خلاف انتظارم من را به سمت پله‌هاي زيرزمين راهنمايي مي‌كند. به دنبالش مي‌روم و در فضاي كوچك زير همكف مي‌گويد: «به منزل شهيد رشوند خوش آمدي.»


وسعت اين خانه يا همان طبقه زير همكف به 50 متر هم نمي‌رسد. ابتدا فكر مي‌كردم همه اين خانه ويلايي بايد متعلق به شهيد باشد، اما گويي تنها همين زير زمين استيجاري براي او بوده است. واحدي كوچك كه به محض ورود فكر مي‌كني وارد يك نمايشگاه دفاع مقدس شده‌اي! نمايشگاهي كه روايتگر تصويري روزهاي جنگ تحميلي تا سال‌ها خدمت، جهاد و مبارزه حاج عبدالرشيد در مقاطع مختلف است. رزمنده‌اي كه پس از سال‌هاي دفاع مقدس، به روايتگري كاروان‌هاي راهيان نور مي‌پرداخت و در جبهه فرهنگي نيز خدمت مي‌كرد.


كنار همه اين زيبايي‌هاي به نمايش در آمده در اين خانه كوچك و ساده مي‌نشينم و از همسر شهيد مي‌پرسم:«اين خانه همه دارايي شهيد عبدالرشيد رشوند است؟»


مي گويد: «بله، همه دارايي شهيد اين زيرزمين است و خانه‌اي قراردادي كه بعد از سال‌ها خدمت با كلي قسط و بدهي برايمان مانده و سر جمع همه آنچه شهيد از مال دنيا دارد با خانه و ماشين شايد به 60 ميليون هم نرسد.»


ذهنم ناگاه به طعنه‌هايي مي‌رود كه در خصوص دريافت حقوق‌هاي نجومي و پول‌هاي كلان به خانواده شهدا زده مي‌شود. همسر شهيد ادامه مي‌دهد: «از همان روز تشييع حرف‌هاي نامربوطي به گوشم رسيد. اينكه هنوز پيكر شهيد تشييع نشده، 400ميليون تومان به حسابمان واريز شده و ديگر نانمان در روغن است. چه بايد گفت آنها نمي‌دانند يا خودشان را به ناداني زده‌اند. چگونه مي‌شود غيرت ديني و سربازي ولايت حسين بن علي (ع)‌ را با ثمن ناچيز دنيايي معامله كرد.»


آرامش و انرژي خانه شهيد رشوند آرامم مي‌كند. از همسرش مي‌پرسم: «اين اتاقي كه ما در آن نشستيم شايد 20 متر هم نشود، اما گويي شهيدتان بيش از نيمي از آن را بعد از شهادتش به خود اختصاص داده است.»
با خنده مي‌گويد: «بله، من همه آنچه از شهيد در دوران حضورش در جنگ تحميلي و سال‌ها بعد در سپاه و دوران حضورش در جبهه سوريه برايم مانده است را نگه داشته‌ام. ايشان هم مي‌دانست كه من علاقه زيادي به اين كار دارم براي همين هيچ گاه مانع نشد. هر جا مي‌رفت يا هر مأموريتي كه داشت برايم چيزي مي‌آورد و مي‌گفت بيا برايت سوغاتي آورده‌ام. پوكه فشنگ، پلاك يا سربند يا هر چيزي كه نشان از جهاد و عطر شهدا داشت برايم عزيز و مهم بود براي همين نگه‌شان مي‌داشتم.»


 قاب منيف اشمر
ميان قاب‌هاي روي ديوار توجهم به قاب شهيد «علي منيف اشمر» جلب مي‌شود. از همسر شهيد حكايت آن قاب عكس را مي‌پرسم. پاسخ مي‌دهد:«علي منيف اشمر يكي از نيرو‌هايي بود كه زير نظر همسرم آموزش ديد. رفاقت زيادي هم با هم داشتند، به طوري كه صيغه برادري بينشان خوانده شده بود. بعد از اينكه علي به لبنان برگشت مدتي بعد برادرش جواد هم براي گذراندن دوره‌اي نزد همسرم آمد. عبدالرشيد از ايشان پرسيده بود چهره شما خيلي شبيه علي منيف اشمر است نسبتي با هم داريد؟


برادرش گفته بود بله علي برادرم است. خبر شهادت علي منيف اشمر را هم خود ايشان به عبدالرشيد مي‌دهد. آنجا اين قاب عكس و كتاب زندگينامه شهيد را به عبدالرشيد داده بود. برادرش از شهادت علي اينگونه روايت كرده بود: «اول فروردين سال 1375 (29شوال 1416ه. ق، 20 مارس1996م) على منيف اشمر لباس كماندويى نظاميان لبناني مزدور اسرائيل را بر تن كرده، با همرزمان و فرماندهان خويش خداحافظى مي‌كند و براي اجراي عمليات استشهادي عليه اشغالگران صهيونيست، عازم منطقه اشغالي در جنوب لبنان مي‌شود. على حدود 30 كيلوگرم مواد منفجره همراه خود را در مسير كاروان نظاميان اسرائيلي در منطقه ي «رَبّ ثلاثين» منفجر  و جمع قابل توجهي از چكمه پوشان صهيونيست را به درك واصل مي‌كند. از آن روز به بعد اين قاب عكس بر ديوار خانه ما ماندگار شد و براي هميشه جلوي چشمان همسرم ماند.»


 شهيد گمنام
خانم رشوند در حالي كه پذيرايي مي‌كند  مي‌گويد: «شهيد من خيلي گمنام است. چند روز پيش عكسي از ايشان در يك گروه درفضاي مجازي ديدم كه خيلي خوشحال شدم. امروز هم كه شما براي مصاحبه آمديد خوشحالم.»


فاميلي شهيد رشوند و همسرش يكي است، به همين خاطر از همسر شهيد مي‌پرسم: «نام فاميلتان نشان مي‌دهد كه گويي نسبتي با هم داريد.» پاسخ مي‌دهد: «بله ما اهل روستاي اوه هستيم. روستايي در شهرستان الموت قزوين. ايشان پسر دايي من هستند. عبدالرشيد رشوند متولد 1346 است و من متولد 1352. ما اهل يك روستا بوديم و همه نزديك به هم زندگي مي‌كرديم. مادرم آن زمان فرزندي نداشت، علاقه زيادي هم به عبدالرشيد داشت. شب تولد من عبدالرشيد مهمان خانه ما بود. نزديكي‌هاي صبح من به دنيا مي‌آيم. آن زمان عبدالرشيد شش سال بيشتر نداشت اما برايم از آن شب هميشه تعريف مي‌كرد. از شب تولد من. گويي وقتي مي‌خواستند ناف را ببرند، گفته بودند به نام مهمان كوچك خانه عبدالرشيد مي‌بريم. اينطور مي‌شود كه من و عبدالرشيد به نام هم شديم، اما خب روزگار است ديگر. شش ماه بيشتر نداشتم كه مادرم را از دست دادم. تا دو سالگي هم كنار خانواده عبدالرشيد بودم و هم در كنار خانواده خاله‌ام، تا اينكه پدرم ازدواج كرد و ما از روستا به تهران مهاجرت كرديم و اينگونه ارتباط من با خانواده مادري‌ام قطع شد.


10 سال، سختي و ناراحتي‌هاي زيادي را تحمل كردم بي‌آنكه بدانم مادرم به رحمت خدا رفته است. 10 سال بعد به روستايمان رفتيم و دختر عمويم سنگ مزاري را به من نشان داد و گفت اين مزار مادرت است. آن روز بر من خيلي سخت گذشت. 10 سال بي‌مادري.... آنجا بود كه علت محبت‌هاي نديده‌ام را در اين مدت دانستم. كمي بعد افت تحصيلي كرده و درسم را رها كردم.


آن زمان خانواده عبدالرشيد خانه ييلاقي و قشلاقي داشتند. در همان ايام شهيد رشوند آمد من و برادرم را با خود به ييلاق برد. ما سه روزي در منزل دايي‌ام بوديم و آن چند روز مهماني بهانه‌اي شد تا دايي بار ديگر من را براي ازدواج با عبدالرشيد در نظر بگيرد.»


 آغاز يك راه
روايت شيرين خانم رشوند من را هم براي شنيدن داستان زندگي‌اش سر ذوق مي‌آورد. وقتي دور و برم را نگاه مي‌كنم و مي‌بينم اين زن با چه شوقي تمام يادگاري‌هاي همسر شهيدش را روي ديوارها چسبانده، به فكرم مي‌رسد اين دو بايد يك زندگي عاشقانه را پشت سرگذاشته باشند.


همسر شهيد ادامه مي‌دهد: «سال 1365 پسر خاله‌ام لطف‌الله با شهيد رشوند با هم راهي ميدان نبرد مي‌شوند و همان ابتدا با هم عهد مي‌بندند كه هر كدام از جبهه سالم برگشت به سراغ آذر برود، با او ازدواج كند تا ديگر در آن خانه نماند و سختي نكشد. عبدالرشيد هشت ماه در جبهه بود. در مدت حضورش در جبهه جانباز شد اما پرونده‌اي نداشت. طبق قراري كه اين دو با هم گذاشته بودند، لطف‌الله در شلمچه به شهادت مي‌رسد و قرعه به نام عبدالرشيد مي‌افتد. بعد از شهادت لطف‌الله مراسمي در روستا برايش برگزار شد كه من و پدر را راهي روستا كرد. خيلي خوشحال بودم كه به روستايمان مي‌روم. وقتي وسايل لطف‌الله را آوردند و وصيتنامه‌اش را خواندند ايشان از من در وصيتنامه‌اش ياد كرده و عكس من را هم همراه خودش برده بود. مدتي گذشت تا اينكه در سال 1368 خانواده عبدالرشيد براي خواستگاري به منزل پدرم آمدند. من هم به خواستگاري شان جواب مثبت دادم. 9ماه طول كشيد تا عيد سال 1369 زندگي مشتركمان را در كنار خانواده برادرش كه جانباز قطع نخاع بود آغاز كرديم. 250هزار تومان پول نقد مهريه‌ام بود كه با شهادتش بخشيده شد. من آن زمان 17سال داشتم.


 سه شرط براي ازدواج
زندگي با كسي كه عمري رزمنده بوده است، قاعدتاً سختي‌هاي خودش را دارد. از خانم رشوند مي‌خواهم از شرايط شغلي همسرش به عنوان يك نظامي بگويد:  «همسرم سال 1365 وارد سپاه شد. آن زمان به من گفت كه مأموريت‌هاي من گاه و بيگاه است. شايد ماه‌ها و مدت‌ها بروم و نباشم. من همه شرايط ايشان را پذيرفتم، چراكه خودم عاشق جبهه و جنگ بودم و برادرشان كه جانباز قطع نخاع بودند هميشه در مقابل چشمانم بود. خود شهيد درباره دوري و نبودن‌هايش به شوخي مي‌گفت خانم از قديم گفته‌اند دوري و دوستي. ما هر چقدر دور باشيم دوستي مان بيشتر خواهد بود.»


همسر شهيد شرط و شروط ازدواج شان را هم اين‌طور بيان مي‌كند: «شهيد اولين شرطش اين بود كه من اجازه بدهم تا ايشان طبق عهدي كه سال‌ها پيش با دوستانش بسته است كليه‌اش را ببخشد. دومين شرطش هم سفر به لبنان براي مجاهدت بود. وقتي به اين شرطش رسيد با تعجب گفتم مگر هنوز جنگ داريم؟ گفت بله هست فلسطين همچنان در جنگ به سر مي‌برد. در جنگ خودمان به خاطر شرايط سني كه امكان حضور چنداني برايم فراهم نشد. سومين در‌خواست ايشان هم دعا براي شهادت بود. من گفتم ان‌شاءالله. گفت ناراحت نيستي؟ گفتم نه. گفت شما از شهيدت (پسرخاله لطف‌الله) كه تو را دوست داشت بخواه كه من را شفاعت كند.


 بخشيدن كليه
از همسر شهيد مي‌خواهم از حاصل اين زندگي برايمان بگويد: «من و عبدالرشيد 25سال با هم زندگي كرديم. حاصل اين زندگي دو فرزند به نام‌هاي روح الله متولد سال 1370 و دخترم فاطمه كه مطهره صدايش مي‌زنيم متولد 1375است. نام روح الله هم به خاطر ارادت همسرم به امام خميني و يكي از دوستانش سيدروح‌الله براي پسرم انتخاب شد.


همانطور كه عبدالرشيد گفته بود نبودن‌هايش در زندگي بيشتر از بودن‌هايش شد. در اين مدت شرط‌هايش يكي پس از ديگري محقق شد. عبدالرشيد سال1377 برنامه هديه كليه‌ا‌ش را به يكي از بستگانمان انجام داد. به دكتر گفته بود بهترين كليه‌ام را اهدا كنيد.»


 راوي راهيان نور
 مرور تعدادي از عكس‌هاي روي ديوار خانه شهيد رشوند مربوط مي‌شود به راهيان نور. همسرانه‌هاي شهيد در اين بخش بسيار شنيدني است:
«من تا سال 89به راهيان نور نرفته بودم، اما عبدالرشيد هر سال از اوايل اسفند تا اواخر فروردين راهي مناطق مي‌شد. ايشان راوي راهيان نور بود. يك بار از ايشان خواستم ما را هم با خود ببرد. گفت ايام عيد بليت بگيريد. من هم گرفتم و با فرزندانم به سمت جنوب راهي شديم. صبح به دو كوهه رسيديم. يك هفته با آقاي رشوند بوديم و يك بار نزديك شلمچه بوديم. به من گفت خانم داري به وصالت نزديك مي‌شوي. پسر‌خاله‌ات اينجا شهيد شده است. اينجا كه آمدي از شهيدت بخواه من را هم با خودش ببرد. گفتم ان‌شاءالله قسمت هر چه باشد.»


 مدافع حريم آل الله
از همسر شهيد مي‌خواهم از اولين روزهايي كه صحبت از مدافع حرم شدن شهيد به ميان آمد برايمان بگويد:


«دو سالي از اتفاقات سوريه مي‌گذشت كه گفت مي‌خواهم به سوريه بروم، اما نمي‌دانم چرا جور نمي‌شود. مهر 1393بود. مدارك را كه جمع آوري مي‌كرد از ايشان پرسيدم با چه كسي قرار است بروي؟ گفت با بچه‌هاي تبوك. بچه‌هاي تبوك همان دوستان و همرزمان شهيد از دوران دفاع مقدس بودند كه از سال 1365 با هم بودند. يك بار كه براي ديدار يكي از جانبازان جبهه مقاومت رفته بوديم به يكي از دوستانش سفارش كردم گفتم اين بنده خدا بال بال مي‌زند و اگر امكان دارد كارش را درست كنيد كه برود. براي راهي شدن عبدالرشيد دست به دامانشان شدم. دوستش گفت دلخور نمي‌شويد كه برود؟ گفتم نه. ايشان با تجربه است بايد برود و از تجربياتش در آن منطقه استفاده شود. در راه بازگشت بوديم كه به ايشان گفتم من براي اعزامت دست به دامان دوستت شدم. گفت جدي؟! گفتم بله. گفت اگر تو گفته باشي حتماً درست مي‌شود. يك روز خوشحال و خندان بشكن زنان وارد خانه شد گفت دلت بسوزد من گذرنامه‌ام را گرفته‌ام. وقتي گفت ته دلم خالي شد گفتم واقعا رفتني شدي، مباركت باشد. به سلامتي.»


خانم رشوند در پاسخ اين سؤالم كه آيا فرزندانتان با رفتن پدر موافق بودند يا نه مي‌گويد: «فرزندانم خبر نداشتند. اصلاً كسي خبر نداشت ولي زمان خداحافظي آنها را در جريان گذاشت، اما اين مأموريت‌ها براي روح‌الله و مطهره كاملاً عادي بود. آنها هميشه پدرشان را در حال جهاد و مأموريت ديده بودند. در نهايت عبدالرشيد در 15 خرداد سال 1394 راهي شد و 25 مرداد برگشت. در مدت مرخصي‌اش عروسي دخترمان را برگزار كرد و با خيالي آسوده‌تر براي دومين بار و آخرين بار در تاريخ 15مهر94 راهي شد. زمان اعزام دومش از ايشان خواستم برادر و همسر ايشان را در جريان قرار دهد. حال و هوايش تغيير كرده بود هر كسي در مدت مرخصي‌اش ايشان را مي‌ديد مي‌گفت كه عبدالرشيد گويي آسماني شده، اينجايي نيست. آخرين بار از زير قرآن ردش كردم.


جنس حر‌ف‌ها و صحبت‌هاي همسر شهيد عبدالرشيد رشوند آدمي را ناخودآگاه به ياد همسر زهير بن قين مي‌اندازد؛ همان شيرزن كربلا كه همسرش را راهي ميدان نبرد دشت بلا نمود. براي اين شيرزنان شنيدن خبر شهادت همسرانشان با صبري زينبي توأمان مي‌شود. آذر رشوند از آن لحظات چنان با صلابت سخن مي‌گويد كه جايي براي ترديد نمي‌ماند كه اينان درس آموختگان مكتب زينب (س) هستند. همسرم به آنچه سال‌ها در پي آن مجاهدت نمود رسيد. 6 آذر ماه سال 1394. وقتي دوستش آقاسيد جانباز شد من ته دلم خالي شد. با خودم گفتم كه حتماً عبدالرشيد شهيد مي‌شود. گذشت تا شهادتش. بارها خواب ديده بوديم كه مراسم با شكوهي را در اربعين برگزار مي‌كنيم اما قبل از شهادتش خودش هم خواب ديده بود كه در حياط مسجد جمكران قبري مي‌كند وقتي نام متوفي را مي‌پرسد صدايي از داخل مزار به گوش مي‌رسد كه اين مزار شماست. همان لحظه از مناره‌هاي مسجد صداي اذان به گوش مي‌رسد. اين خواب را براي همسر برادرش تعريف كرد و تعبيرش را خواست. ايشان هم گفته بود تعبيرش شهادت است.


 يك‌شنبه به يادماندني
يك روز قبل از شهادت به من زنگ زد و گفت ان‌شاء‌الله يك شنبه مي‌آيم. اينجا كار نيمه تمامي دارم. همان يك شنبه بود كه بچه‌هاي پادگان خبر شهادتش را برايم آوردند. در نهايت هم با تشييع بسيار با شكوهي در قطعه شهداي مدافع حرم امامزاده محمد به خاك سپرده شد.


انتهاي همكلامي مان كه فرا مي‌رسد از ارتباط شهيد با برادر جانبازشان كه سال‌ها در كنار هم زندگي كرده بودند مي‌پرسم. ارتباط خوبي بين برادرها و خانواده‌هايمان برقرار بود. ايشان بسيار به امورات برادر جانبازشان رسيدگي مي‌كرد. هر زمان از پادگان مي‌رسيد ابتدا به ديدار برادرش مي‌رفت. همان لحظه ورود يك سلام نظامي به برادرش مي‌داد و منتظر آزاد باش ايشان مي‌ماند. شايد اين سلام نظامي يك ربع طول مي‌كشيد اما او همچنان منتظر مي‌شد تا برادرش آزاد باش بگويد. بيشتر اوقات برنامه ناهار را در كنار ايشان داشت. وقتي هم كه پيكر همسرم را آوردند، ابتدا نزد برادرش بردند و در كنار تخت ايشان گذاشتند. همسرشان گفته بود آقا حالا به ايشان آزاد باش مي‌گوييد؟! برادرش گفته بود بله مي‌گويم آزاد.


*جوان

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار