شهدای ایران shohadayeiran.com

فاطمه جان این نامه اگر به دستت برسد احتمالا آخرین نامه من است. امشب که این نامه را مى‏‌نویسم بناست فردا عازم کرمانشاه یا سنندج شوم و هیچ امیدى به زنده ماندن نیست.

شهدای ایران:حسین گرگانی نژاد در خانواده‏ای مذهبی در بردسیر کرمان به دنیا آمد. تحصیلات مقدماتی را در زادگاهش سپری کرد. در کنار درس خواندن، کار می‏کرد و بخشی از سنگینی مسئولیت خانواده را به دوش می‏کشید تا همدم تنهایی‏ها و مددکار سختی‏های پدر زحمت‏کش و مادر دلسوزش باشد. اوایل دهه پنجاه، سرآغاز فصل جدیدی از زندگی او بود چرا که در سال 1351 در رشته‏ی پزشکی (بورسیه‏ی ارتش) در دانشگاه شیراز پذیرفته شد. ورود به دانشگاه، حضور او را در محافل فعال انقلابی و جمع مبارزین به دنبال داشت و رفته‏رفته به عنوان یکی از عناصر فعال مبارزه علیه رژیم شاهنشاهی در استان فارس و حتی استان‏های اطراف شناخته شد.


فاطمه جان! این


در سال‏های مبارزه، حسین هم‏پای سایر جوانان مسلمان ایرانی از پای ننشست و خود را وقف خدمت به اسلام و انقلاب کرد. حسین سال 1357 ازدواج کرد. چند ماه پس از پیروزی انقلاب اسلامی و به دنبال تحرکات عناصر ضد انقلاب در غرب کشور، در تاریخ 15/06/1358 بدون اطلاع دادن به یگان خدمتی خود (مرکز پیاده)، در معیت تیم پزشکی جامعه اسلامی شیراز با هواپیمای نظامی رهسپار کردستان شد و کمک‏رسانی به مجروحان و مردم ستمدیده‏ی آن خطه را به عهده گرفت. از شهید دکتر حسین گرکانی‏نژاد به عنوان اولین پزشک شهید جمهوری اسلامی ایران یاد می‏شود که در سال 58 خون پاکش در مسیر سردشت-پیرانشهر راه آسمان را پیش گرفت.

ویژگی‏های اخلاقی و شخصیتی

حسین، چه در مدرسه و چه بیرون از آن، با همه سلام و علیک داشت و از همان کودکی فردی بسیار مودب و اجتماعی بود در این میان، احترام و جواب سلام گرم بزرگترها و ریش سفیدها به او، نشان می داد بین آنها ارتباط بسیار تنگاتنگی وجود داشت.

قبل از انقلاب، بسیاری از پدر و مادرها بضاعت آن را نداشتند که از عهده‏ی مخارج سنگین خانواده‏ی پر جمعیت‏شان بر آیند. خانواده حسین یکی از این خانواده‏ها بود. هرچند پدرش یک مغازه‏ی کوچک داشت اما دخل و خرجش کفاف زندگی‏شان را نمی‏داد و همین موضوع حسین را مجبور کرده بود تا در تعطیلات تابستان برود کار کند تا گوشه ای از سنگینی بار زندگی را از روی دوش پدرش بردارد.

حسین مدتی به کار ساختمانی مشغول شد. او از همه کارگرها کم سن و سال‏تر بود و نمی‏توانست کارهای سخت و سنگین را انجام دهد اما هیچ وقت نمی‏گفت نمی‏توانم. ظهرها وقتی کار موقتا تعطیل می‏شد تا کارگرها استراحت کنند و ناهار بخورند، او اول وضو می‏گرفت و یک گوشه می‏ایستاد و نماز می‏خواند و بعد ناهار می خورد. شبها هم که کار تعطیل می‏شد حسین تنها کسی بود که قبل از غذا خوردن نماز می‏خواند.

بردسیر، شهر کوچکی بود. وقتی کوچک‏ترین اتفاقی در شهر می‏افتاد، دهان به دهان بین اهالی می چرخید و خیلی زود، همه از آن مطلع می‌شدند. یکی از این اتفاقات، قبول شدن حسین در رشته‏ی پزشکی در دانشگاه بود. آن روزها کم‏تر کسی در شهری به آن کوچکی در دانشگاه‏های بزرگ و اسم و رسم‏دار قبول می‏شد. جوانانی که در دانشگاه قبول می‏شدند، معمولا با غرور در شهر راه می‏رفتند و به دیگران فخر می‏فروختند که ما در فلان رشته و در فلان دانشگاه درس می خوانیم اما وقتی حسین در رشته‏ی پزشکی دانشگاه شیراز قبول شد، تا مدت‏ها کسی از موضوع خبر نداشت. خیلی‏ها وقتی می‏شنیدند، تعجب می‏کردند. توقع داشتند حسین هم مثل دیگران باشد و رفتارش با قبولی در دانشگاه عوض شود. می‏پرسیدند اگر دانشگاه قبول شده چرا این قدر عادی رفت و آمد می‏کند و چرا رفتارش با همه مثل گذشته صمیمی و دوستانه است.

فروتنی، تواضع و اخلاص حسین، باعث شده بود تا حرف‏هایش بیشترین تاثیر را در اطرافیان داشته باشد و خیلی زود در همه جا نفوذ پیدا کند. حسین از این تاثیر کلام و نفوذ در بین مردم برای هدایت افکارشان در جهت اهداف انقلاب و امام استفاده می‏کرد و در هر فرصتی که به دست می آورد، مبانی و اهداف انقلاب را برای‏شان بیان می کرد.

وصیت‏نامه‏

خدمت مادر بزرگوارم و خواهرانم و برادران عزیزم. پس از عرض سلام، امیدوارم حال‏تان خوب باشد و زندگی را در پناه امام زمان(عج) به خوبی و خوشی بگذرانید و  بتوانید هم خودتان اسلامی زندگی کنید و هم سایرین را مسلمان بار بیاورید.

مادرجان! این نامه اگر به دست شما برسد، آخرین نامه‏ی من است. من، بنا است فردا عازم غرب کشور شوم؛ همراه با سه چهار نفر از دوستان و امیدوارم که در راه خدا و برای پیش‏برد دین خدا کشته شوم و مرگ من باعث پیشرفت اسلام گردد. فقط یک خواهش از شما دارم و آن، این که در فقدان من تا سر حد امکان از گریه و زاری و سایر ناراحتی‏ها خودداری کنید و خدا را شکر گویید که من در چنین راهی کشته شدم و آرزو کنید مرگ من فی سبیل الله بوده باشد. کارى کنید که این روحیه شهادت و ایثار را در سایرین زنده کنید و خودتان را راضى و خوشحال از چنین امرى نشان دهید و واقعا هم باید چنین باشد. خوب مادر جان و خواهران و برادران عزیزم از شما مى خواهم که راه خدا را بروید و برایم دعا کنید من هم از خداوند تکامل روزافزون شما را خواستارم.

چند مسئله جزئی است که بیان کردنش ضرر ندارد. یکی قرض من است که 12 هزار تومان به عباس است و 1500 تومان به عفت و 500 تومان به آقای شجاعی. 2000 تومان هم از یکی می خواهم که لازم نیست اسم ببرم چون خودش می‏دهد.

وصیت‏نامه شهید به همسرش فاطمه باقری زاده

با اهدای سلام از خداوند متعال آرزوى سعادت و توفیق روزافزون همراه با سلامتى دارم و امیدوارم هر لحظه‏ات نسبت به لحظه‏ی قبل متکامل‏تر باشد. فاطمه جان این نامه اگر به دستت برسد احتمالا آخرین نامه من است. امشب که این نامه را مى‏‌نویسم بناست فردا عازم کرمانشاه یا سنندج شوم و هیچ امیدى به زنده ماندن نیست. البته من همیشه آرزویم از خداوند این بوده که به مرگ طبیعى از دنیا نروم و رختخواب مکان مردن من نباشد. امیدوارم مرگ من باعث پیشرفت اسلام گردد. به قول امام خمینى من که به اسلام خدمتى نکردم امیدوارم که مرگ من خدمتى کند .حالا وقتى ایشان چنین حرفى مى‏زنند دیگر تکلیف من معلوم است. تنها آرزویم این است که مرگ من در راه خدا و براى پیشبرد اسلام باشد و امیدوارم که از روى شوق و اشتیاق به استقبال چنین مرگى بروم و واقعا شهید فى سبیل الله شوم. در خاتمه‏ی نامه ازت مى خواهم که به آن آرزو و خواهش من توجه کنى! و فقط از خداوند طلب مغفرت براى من و آرزوى پیشرفت اسلام بکنى و من هم از خداوند تکاملت را به سوى خودش خواستارم .

خاطرات دکتر احمد شجاعی دوست هم‏ دانشگاهی شهید

در صف طولانی و شلوغ ثبت‏نام دانشگاه ایستاده بودم. جوانی جلویم ایستاده بود. وقتی انتظارمان طولانی شد، با او سر صحبت را باز کردم. اسمش حسین گرکانی‏نژاد بود. خیلی زود با او دوست شدم. از آنجا که هر دو از خانواده‏ای مذهبی بودیم و از لحاظ اعتقادی به هم می‏خوردیم، در یکی از اتاق‏های خوابگاه مستقر شدیم و ارتباط‏مان روز به روز بیشتر شد. بعد از مدتی از خوابگاه رفتیم و دو اتاق در یک خانه‏ی قدیمی اجاره کردیم. ترک خوابگاه و رفتن‏ به خانه، سرآغاز ورود ما به مبارزات انقلابی شد. از یک طرف ارتباط‏مان با دانشجوهای انقلابی و مذهبی بیشتر شد و از طرف دیگر در جلسات سیاسی و مذهبی شرکت می‏کردیم. کارمان این شده بود که بفهمیم جلسه های مذهبی و سیاسی کجاست و سخنرانش چه کسی است، تا خودمان را به آنجا برسانیم. خیلی زود فعالیت‏های سیاسی و مذهبی خودمان هم شکل گرفت و تشکیلاتی درست کردیم که از شاخه‏های مختلف سیاسی، مذهبی، تبلیغاتی و... برخوردار بود.

چون حسین خط زیبایی داشت، در شاخه‏‏ی تبلیغات مشغول به فعالیت شد. از آن روز کارمان شد تهیه و تولید اعلامیه‏ها ونامه‏های امام خمینی (ره)

بعد از فوت پدر، حسین برای خواهر و برادرهایش حکم پدر را پیدا کرد. با آنها صحبت می‏کرد و برای‏شان هر آنچه نیاز داشتند، تهیه می‏کرد.

او یک لحظه هم از فقرا غافل نمی‏شد. تمام سعی‏اش را می‏کرد تا اگر فقیری را می‏شناسد به او کمک کند. حواسش به همسایه‏ها هم بود تا چنانچه نیازی داشته باشند، بر طرف کند.

همیشه به ما توصیه می کرد به دیگران کمک کنیم. کارکنان شرکت نفت برای نشان دادن مخالفت خود با رژیم پهلوی اعتصاب کرده بودند و اعتصاب‏شان طولانی شده بود. طبیعتا بعضی از آنها توانایی تامین هزینه‏های زندگی را نداشتند چرا که مدت‏ها حقوق نگرفته بودند و حتی بعضا اخراج شده بودند.

حسین و چند نفر از دوستانش مقداری از حقوق و پس اندازشان را برای آنها در نظر گرفته بودند و به آنها کمک می‏کردند. حسین می‏گفت: زن و بچه‏ی اینها مدت‏هاست که محتاج‏اند و حالا که از کار برکنارشان کرده‏ند، باید کمک‏شان کنیم.

مدت‏ها پس‏انداز کرد و یک ماشین خرید تا با آن بهتر بتواند به مبارزه علیه رژیم پهلوی بپردازد. یک‏بار که از شیراز به بردسیر آمده بود متوجه شدم ماشین ندارد. پرسیدم حسین، ماشینت رو چه کار کردی؟! خندید و گفت آن را وقف امام کردم. از من که کار زیادی برای انقلاب ساخته نیست. ماشین را وقف امام و مبارزه کردم تا حداقل کار کوچکی با آن انجام شود!

یادمه تو اوج انقلاب بودیم. یک روز حسین یک ماشین تحریر و دستگاه کپی تهیه کرده بود تا بتوانند اطلاعیه های امام و اخبار مبارزات را تکثیر و پخش کند. مشکل اینجا بود که هیچ کدام از بچه‏ها، تایپ کردن و کار با ماشین تحریر را بلد نبودند ولی آن‏قدر با ماشین تحریر کار کردند تا یاد گرفتند کار تایپ را به خوبی و با سرعت انجام دهند.

با تلاش اعضای گروه، نشریه‏ای به نام "پیام نهضت" تهیه می‏شد که تا قبل از پیروزی انقلاب، بیش از چهل شماره از آن منتشر شد و نقش زیادی در روشنگری افکار مردم نسبت به جنایات رژیم ستم شاهی و معرفی ابعاد نهضت امام خمینی (ره) داشت.

پیام نهضت، علاوه بر شیراز و استان فارس، در استان‏های هم جوار و شهرهای کرمانشاه و ایلام هم پخش می‏شد. بعضی از مطالب آن را از جمله عنوان "پیام نهضت”، حسین با خط زیبای خودش می نوشت:

خودش را به شدت درگیر فعالیت‏ها و مبارزات انقلابی کرده بود و همیشه آرزو می‏کرد در این مبارزات شهید شود. خیلی وقت‏ها می‏گفت: پس چرا من شهید نمی شوم ؟!

انقلاب که پیروز شد، از این که در راه انقلاب شهید نشده بود، خیلی ناراحت بود و می‏گفت: متاسفانه از فیض شهادت محروم شدم.

مبارزه با طاغوت و نظام فاسد شاهنشاهی از یک طرف  و پاک ماندن و آلوده نشدن به آن همه فساد و فحشاء از طرف دیگر نیاز به افرادی داشت که از لحاظ بنیه‏ی دینی و معنوی، در رتبه‏ی بالایی قرار داشته باشند.

حسین بارها این مطلب را گفته بود و تمام تلاش خود را به کار می‏بست تا با انجام واجبات و ترک محرمات، بر مشکلات مبارزه غلبه کند.

بارها، نیمه‏های شب بیدار می شدم و او را می‏دیدم که با تضرع به درگاه خدا دعا می‏کند و در نماز شب از خدا کمک می‏خواهد تا در آن اوضاع پاک و سالم بماند و بتواند به بهترین وجه با رژیم شاه مبارزه کند.

چاپ و تکثیر اطلاعیه‏ها کار سخت و پرخطری بود. سخت‏تر و خطرناک‏تر از آن، جا به جایی و پخش آنها بود. ما چهار نفر بودیم که می‏بایست کارهای مربوط به چاپ و توزیع اعلامیه‏ها و نشریه‏ی پیام نهضت را انجام بدهیم.

یک روز به پیشنهاد حسین تعداد زیادی نشریه را در دو ساک ورزشی بزرگ ریختم و راه افتادیم تا آنها را به جای دیگری منتقل کنیم. هیچ‏کس تصور نمی‏کرد که این دو ساک بزرگ، حاوی نشریه‏ای باشد که حکم حاملش آن هم در این حجم، اعدام است.

بین راه، خیلی خونسرد و عادی کنار مامورها می‏ایستادیم و خستگی‏مان را رفع می‏کردیم. وقتی در جواب ماموران که می‏پرسیدند توی ساک‏ها چیست؟ می‏گفتیم: اعلامیه!! خنده‏شان می گرفت و ما هم می‏زدیم زیر خنده.

علاقه اش به امام حد و مرز نداشت. آن‏قدر امام را دوست داشت که بعضی وقت‏ها علنی آن را به زبان می‏آورد و علاقه‏اش به ایشان را به همه می‏گفت. فردی به نام حسینی که رئیس شهربانی بود، بارها حسین را تهدید کرده بود که اگر دست از کارهایش برندارد، او را بازداشت و شکنجه می‏کنند اما حسین زیر بار نمی‏رفت و می‏گفت: فرداست که امام بیایند ایران و شاه در به در شود. آن موقع است که تو خودت محکوم و مجازات می‏شوی. بارها شنیدیم که می‏گفت: اگر امام بگویند من بمیرم، می‏میرم. بعد هم با خودش حساب می کرد که از سی و شش میلیون جمعیت ایران اگر هرکدام یک دقیقه از عمرشان را به امام بدهند، سایه‏ی امام تا فلان سال روی سر ما باقی می‏ماند!

خاطرات خواهر بزرگ‏تر شهید

حسین برای‏ ما هم پدر بود هم برادر. تمام تلاشش را می‏کرد تا ما سختی نکشیم و فشار زندگی مادر را اذیت نکند برای همین از وقتی پدر فوت کرد، مقداری از حقوقش را برای‏مان می‏فرستاد.

آن زمان که در شیراز درس می‏خواند، در کنار درس، کار می‏کرد و حقوق مختصری دریافت می‏کرد که کمی از آن را برای مخارج زندگی و درس بر می‏داشت و بقیه را برای ما می‏فرستاد تا کمبودی احساس نکنیم، حتی زمانی که من برای درس خواندن به شیراز رفتم و سه سال آنجا بودم، تمام هزینه‏ی تحصیلم را می‏پرداخت تا هم به من کمک کرده باشد و هم به خانواده فشار مالی وارد نشود.

اواخر دوره دانشجویی با هم از کار و آینده صحبت می‏کردیم. از او پرسیدم: حسین، وقتی مدرک تحصیلی را گرفتی و به سلامتی دکتر شدی ، می‏خواهی چطور پزشکی باشی؟

می‏خواهی مطبت چطور جایی باشد؟ گفت: می‏خواهم وقتی طبابتم را شروع کردم، پنج‏شنبه هر هفته مریضا رو به صورت رایگان معاینه و معالجه کنم و ثواب این کار را به روح مرحوم پدر تقدیم کنم.

خاطرات خواهر کوچک‏تر‏ شهید

 سن و سالم کمتر از حسین بود اما رابطه‏مان از همان کودکی خیلی دوستانه بود آن‏قدر که هر وقت می‏خواست کاری برایش انجام بدهم با کمال میل می‏پذیرفتم. در مقابل او هم هوایم را داشت و برخی کارها را که برایم سخت بود انجام می‏داد. حتی خیلی وقت‏ها برای عروسک‏هایم لباس می‏دوخت و گهواره درست می‏کرد.

همیشه نگران حسین بودم. وقتی دیرتر از معمول به خانه می‏آمد، می‏رفتم جلویش و در حالی که سعی می کردم ناراحتی ام را مخفی کنم، می‏گفتم: حسین، چرا دیر کردی؟

تا بیایی، دل ما هزار راه رفت و خیلی نگران شدیم.

می‏خندید و می‏گفت: باور کن نیت قلبی من اینه که شهید شوم و مطمئنم خدا مرا با تصادف و امثال آن از دنیا نمی‏برد.

خاطرات برادر شهید ناصر گرکانی نژاد

روز 22 بهمن 1357 مردم به کلانتری‏ها و شهربانی‏ها حمله کردند. فشار مردم برای تسخیر شهربانی زیاد و زیادتر و حلقه‏ی محاصره تنگ‏تر شد و آخرین نیروهای شهربانی فرار کردند یا تسلیم شدند.

کم‏کم همه بچه‏‌ها آمدند اما از حسین خبری نبود. نگران بودیم برایش اتفاق بدی افتاده باشد. دنبال راه چاره‏ای بودیم که از راه رسید. یک دستگاه بزرگ تایپ دستش بود و می‏خندید. پرسیدم این را از کجا آوردی؟ گفت ملت ریختند داخل شهربانی و همه جا شلوغ شد و هرکس چیزی بر می‏داشت. من هم دیدم اگر دست روی دست بگذارم شاید چیزی گیرم نیاید لذا این دستگاه تایپ رو برداشتم و گفتم یه روزی به درد می‏خورد. مدتی بعد از پیروی انقلاب مردم سلاح‏هایی را که در اختیار داشتند به کمیته‏‏ی انقلاب تحویل دادند و حسین هم آن دستگاه تایپ رو به بیت‏المال بازگرداند.

خاطرات یکی از دوستان شهید

یکی از دوستانش از کردستان برایش نامه نوشته بود و اوضاع مردم را در آنجا شرح داده بود و از اوضاع بد اقتصادی، بیماری و سختی‏های مردم و از این که در آنجا به کمک او به عنوان یک پزشک احتیاج است، گفته بود.

وقتی نامه به دستش رسید تمام تلاشش را کرد تا با هم‏کاری چند نفر از دوستانش به کردستان برود و به محرومان و بیماران کمک کند. چند ماه پس از پیروزی انقلاب اسلامی به دنبال تحرکات عناصر ضد انقلاب در غرب کشور، سرآسیمه به آن جا شتافت و مشغول کمک‏رسانی به مجروحان و مردم ستم‏دیده شد.

حسین با پیگیری زیاد توانست یک دستگاه آمبولانس از دانشگاه بگیرد تا با آن به کردستان برود با یک دنیا شوق و بی قراری نامه‏ای به من داد و گفت در صورتی که برنگشتم این نامه را به خانواده‏ام برسانید. سپس غسل شهادت کرد و به کردستان رفت. اینها همه در حالی بود که هیچ‏کدام از اعضای خانواده از رفتنش به کردستان خبر نداشتند.

2 روز بعد ساعت 10 صبح حسین از کردستان تماس گرفت. بعد از احوال‏پرسی گفت: منطقه‏ای که ما در آن هستیم در محاصره نیروهای ضد انقلاب است و آنها ما را محاصره کرده‏اند و اوضاع خیلی خطرناک است. دعا کن پیروز شویم. احوال همه دوستان و خانواده‏اش را از من پرسید. و پرسید آیت‏ الله طالقانی هم از دنیا رفت؟ با ناراحتی حرفش را تایید کردم و نتوانستم طاقت بیاورم و زدم زیر گریه.

موقع خداحافظی حسین به گفت خدا کند اگر قرار شد از دنیا بروم مرگم در تخت‏خواب نباشد. این آخرین باری بود که من صدای حسین را می شنیدم.

سرانجام پس از 6 روز حضور در کردستان، در جنگل‏های انبوهی که در اطراف جاده سردشت وجود داشت به سمت آنها تیراندازی شد و حسین با تک گلوله‏ای که از راه دور به قلبش اصابت کرد به شهادت رسید.


*فارس

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار