شهدای ایران shohadayeiran.com

فرمود: آقای قاضی فرمودند: از قول من به آقای حسن زاده بگویید، چگونه هوس این راه را دارد در حالی که رفتارش با بچه ها آن گونه است. من این را که شنیدم، شکسته بودم، شکسته تر شدم و با یک دنیا شرمندگی عرضه داشتم، آقای من به خداوند قسم! من عادت ندارم با بچه ها در بیفتم، این بار هم نمی دانم چرا این گونه شد؛ ولی مطمئناً همان گونه که نخستین بار بود، آخرین بار نیز خواهد بود و تکرار نخواهد شد.
شهدای ایران: روزی ایشان در منزلشان برای بنده نقل کردند که ما با حضرت استاد آقا محمد حسن الهی، برادر مرحوم علامه طباطبایی قضایایی داشتیم برای مثال گاهی از حالات درونی من خبر می داد و ارتباطش با عالم ارواح بسیار قوی بود و هر گاه برایشان مشکلی پیش می آمد که نمی توانستند آن را حل کنند با احضار روح استادشان، مرحوم سید علی قاضی طباطبایی و پرسش از ایشان، مشکلشان را حل می کردند؛ روزی بنده (استاد حسن زاده) به ایشان (سید محمد حسن الهی) گفتم: آقای من! هرگاه به محضر آقا سید علی قاضی مشرف شدید و ایشان را احضار کردید، سلام ما را هم به ایشان برسانید و بگویید فلانی از شما التماس دعا دارد. مرحوم آقا سید محمد حسن (قدس سره) خواسته ایشان را می پذیرد.


استاد حسن زاده - دام ظله - فرمودند آن زمان گذشت تا این که مرحوم آقا سید محمد حسن به تبریز رفتند، درس حوزه هم برای تعطیلات تابستانی تعطیل شده بود، من هم به آمل رفتم و در آمل برای خودم، اشتغالاتی از قبیل درس منبر و نماز جماعت ترتیب دادم؛ تابستان بود و هوا نیز بسیار گرم بود؛ چون کارهای مسجد، درس و منبر هم زیاد بود، رقتی به منزل می آمدم، خسته بودم و بعد از خوردن غذا، نیاز شدیدی به استراحت داشتم در یکی از همین روزها بود که از کارهای روزمره فارغ شدم و به منزل آمدم و بعد از ناهار خواستم بخوابم؛ ولی زمان نگذشت که سروصدای بچه ها بالا گرفت و اوضاع طوری شد که علی رغم خستگی شدید نتوانستم بخوابم، عصبانی شدم و با عصبانیت بلند شدم و بچه ها را دنبال کردم، یکی از آن ها - که بزرگتر از همه بود - گریخت و یک نفر دیگرشان را که می خواست فرار کند، نزدیک پنجره گرفتم و با مشت به پشتش کوفتم و آن دیگر را - که از همه کوچکتر بود - تا حیاط دنبال کردم و در گوشه حیاط گیر افتاد و راه گریزی نداشت؛ این کودک که خودش را گرفتار دید، ناگهان خودش را در آغوش من انداخت و از شر من به خود من پناه آورد؛ من از این کار کودک بسیار متأثر شدم و ناگهان به خود آمدم که این چه کاری بود از من سر زد، بسیار ناراحت شدم و با یک دنیا شرمندگی به داخل اتاق برگشتم تا دوباره بخوابم؛ ولی هر چه تلاش کردم که بخوابم، خوابم نبرد، ناگریز بلند شدم و بیرون رفتم و برای هر یک از بچه ها، کادویی گرفتم و به منزل برگشتم، بچه ها را نوازش کردم و آن ها را با هدایایی که گرفته بودم، خوشحال کردم؛ ولی تنها چیزی که تغییر نکرد و به جای خود باقی مانده بود، گرفتگی درونی و اندوه شدید خود من بود که بیچاره ام کرده بود، هنگامی که دیدم، نمی توانم آرام باشم و به حال عادی برگردم، تصمیم گرفتم از آمل خارج شوم و مسافرتی هر چند کوتاه به جایی داشته باشم از این رو به مادر بچه ها گفتم: تصمیم دارم به تهران بروم، اگر امشب و فردا شب نیامد، نگران نباشید.


عصر همان روز به طرف تهران حرکت کردم، اول مغرب به تهران رسیدم، شب را در مدرسه مروی سر کردم و فردا به طرف شمس العماره، سراغ اتوبوس های تبریز رفتم، دیدم اتوبوسی آماده حرکت است، من هم بلیط گرفته، سوار شدم، آن روز و آن شب را در راه بودم، اذان صبح به تبریز رسیدم، نخست سراغ مدرسه طالبیه - که نزدیک گاراژ بود - رفتم، نماز صبح را خواندم، صبر کردم تا کم کم آفتاب برآمد از طلاب مدرسه، سراغ منزل استاد سید محمد حسن الهی را گرفتم، آن ها هم آدرس منزل ایشان را دادند، راه افتادم و منزل را پیدا کردم، در زدم، خانم ایشان پشت در آمد، گفتم به آقا بگویید، فلانی است. خانم رفتند و پس از لحظاتی، خود آقا آمدند بعد از سلام و احوالپرسی، مرا به داخل منزل تعارف کردند، داخل رفتم و نشستم.


همان ابتدای امر فرمودند: خیلی عجیب است عرض کردم: چه چیزی عجیب است فرمود: من در این فکر بودم که چگونه شما را پیدا کنم تا مطلبی را به شما بگویم؛ ولی خدا را شکر خودتان آمدید و زحمت مرا کم کردید. گفتم: خیر باشد چه مطلبی؟

ایشان فرمودند: دیشب را با مرحوم قاضی محشور بودم و چون شما گفته بودید، اگر به حضور ایشان رسیدم، سلام شما را برسانم و بگویم فلانی سلام رسانده، از شما التماس دعا دارد؛ ولی مرحوم قاضی از شما گله مند بود. عرض کردم: چطور؟

فرمود: آقای قاضی فرمودند: از قول من به آقای حسن زاده بگویید، چگونه هوس این راه را دارد در حالی که رفتارش با بچه ها آن گونه است. من این را که شنیدم، شکسته بودم، شکسته تر شدم و با یک دنیا شرمندگی عرضه داشتم، آقای من به خداوند قسم! من عادت ندارم با بچه ها در بیفتم، این بار هم نمی دانم چرا این گونه شد؛ ولی مطمئناً همان گونه که نخستین بار بود، آخرین بار نیز خواهد بود و تکرار نخواهد شد.

آن گاه استاد حسن زاده فرمودند: من تصمیم داشتم، شب را در منزل آقا سید محمد حسن الهی بمانم؛ ولی از شدت شرمندگی نشد آن شب را در آنجا بمانم از این رو از محضرشان خداحافظی کرده، شب را در مسافرخانه ای به سر بردم و فردا صبح هم از تبریز خارج شدم.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار