شهدای ایران shohadayeiran.com

همسر بادیگارد عضو سپاه انصارالمهدی(عج) از دو سال تلاش بی وقفه شهید باقری برای سفر به سوریه می‌گوید و شوق وصف ناپذیری که قبل از رفتن به سوریه سرتاپای او را می‌گرفت و مقصدش را به اطرافیان لو می‌داد.
شهدای ایران:همسر شهید مدافع حرم عبدالله باقری می‌گوید: وقتی آقا عبدالله را در قبر گذاشتند از پیکرش عکس گرفتم واصلا به بچه‌ها نشان ندادم، ولی وقتی گوشی من دست زینب بوده، پنهانی آن عکس را دیده بود. یک شب دیدم که دائم گریه می‌کند.

این گفت و گو توسط زهرا ظهیروند خبرنگار تسنیم گرفته شده است که در ادامه میخوانید.

به گزارش میدان۷۲، می‌گوید: «از کوچه روبرویی که الان به نام خودش شده تا خیابان اصلی، رفتنش را تماشا کردم و گفتم شاید برگردد، اما این آخرین رفتنش بود.» همسر شهید عبدالله باقری از روز اول می‌دانست همسرش شغل پرخطری دارد و خیلی حریف ماموریت‌های وقت و بی وقتش نمی‌شود اما شوق سوریه رفتن و حضور در میان مدافعان حرم رنگ و بوی دیگری برای او داشت که ماموریت‌های کاری‌اش نداشت. همسر بادیگارد عضو سپاه انصارالمهدی(عج) از دو سال تلاش بی وقفه شهید برای سفر به سوریه می‌گوید و شوق وصف ناپذیری که قبل از رفتن به سوریه سرتاپای او را می‌گرفت و مقصدش را به اطرافیان لو می‌داد.

همسران دلتنگ اما صبور شهدا، اگر در میدان رزم با دشمنان نیستند، در زندگی و هنگام رضایت و راهی کردن همسر خود به عرصه دفاع از اسلام و اهل بیت(ع) و آرام کردن دل کوچک و شکسته فرزندان خود جهاد اکبر می‌کنند. شهدا هم به قدری به زندگی و همسر خود عشق و علاقه داشته‌اند که بدون رضایت آنها در این راه قدم برنداشته‌اند. همان کسی که روزی وقتی عبدالله باقری وارد تیم حفاظت شد، مدام دعایش این بود که مسئولین لیاقت جان‌فشانی همسرش را داشته باشند، بعد از چند سال او را راهی میدان سوریه می‌کند و راضی به رضای خداوند می‌شود. هرچند دوری از همسرش، او را مردد کرده بوده و نمی‌توانست بگوید برو یا  نرو اما عشق به حضرت زینب(س) و اهل بیت، او را در این نبرد عشق و وابستگی دنیایی پیروز می‌کند و همسر را راهی دفاع از حریم عقیله بنی‌هاشم(س) می‌کند.

شهید مدافع حرم«عبدالله باقری نیارکی» متولد ۲۹ فروردین ماه سال ۶۱ از پاسداران سپاه انصارالمهدی(ع) و اعضای تیم حفاظت بود که داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم به سوریه رفته و در شب تاسوعای سال گذشته به دست تروریست‌های تکفیری در حومه شهر حلب به شهادت رسید. از این شهید والامقام، ۲ فرزند دختر به نام های محدثه ۱۲ ساله و زینب ۵ ساله به یادگار مانده است. گفتگوی تفصیلی تسنیم با فاطمه شانجانی، همسر شهید را در ادامه می‌خوانید:

*تسنیم: لطفا خود را معرفی کنید و از نحوه آشنایی و ازدواج با آقا عبدالله بگویید.

«فاطمه شانجانی» همسر شهید مدافع حرم«عبدالله باقری» هستم. هر دو در همین تهران زندگی می‌کردیم. با مادر آقا عبدالله در هیئت آشنا شدیم که من را به صورت سنتی از مادرم خواستگاری کردند و سال ۸۲ ازدواج کردیم.

روزخواستگاری گفت: هر اتفاقی پیش بیاید، برای دفاع می‌روم

* تسنیم: چه معیار مهمی برای انتخاب شریک زندگیتان داشتید؟

صداقت، ایمان و اخلاق خیلی برایم مهم بود، چون بقیه چیزها در زندگی، حل می‌شود. کسی که ایمان داشته باشد، همه چیز را با هم دارد.

* تسنیم: عبدالله باقری یک پاسدار و محافظ بود و کار پرخطری داشت. روزی که با او درباره ازدواج صحبت می‌کردید، از حساسیت‌های شغلش برای شما چه گفت؟

روز خواستگاری حدود ۵ دقیقه با هم صحبت کردیم و من گفتم:«اخلاق و ایمان برایم مهم است» و ایشان هم از نوع کار خود صحبت کرد و گفت:«کارم، مشکلات خاص و خطرات خود را دارد. شیفت و ماموریت هم دارم» و همه مسائل کاری خود را با من در جریان گذاشت. البته چون پدرم سپاهی بود، مقداری با نحوه کارش آشنایی داشتم. آقا عبدالله در سپاه انصار کار می‌کرد. از سال ۷۹ وارد سپاه شده و آن زمان، در تیم «رهایی گروگان» بود. به من گفت:«هر اتفاقی پیش بیاید، کارم همین است و برای دفاع می‌روم» من هم گفتم:«مسئله‌ای ندارد، چون بالاخره واجب است.» پدرم هم در همین شغل بود و اکثر دوران ۸ سال جنگ تحمیلی را در جبهه‌ها، رزمنده بود.تقریبا تا سن  ۵-۶ سالگی‌ام، پدرم در جبهه بود و اکثر اوقات پدر را نمی‌دیدم و وقتی که بعد از چند وقت برمی‌گشت، خیلی خوشحال می‌شدم و با این شرایط و سختی‌ها کاملا آشنایی داشتم.

وقتی وارد تیم حفاظت شد، دعایم این بود که مسئولین لیاقت جان‌فشانی همسرم را داشته باشند

* تسنیم: مراسم ازدواجتان چطور بود؟

خیلی ساده، خوب و در حد معمول بود. مهریه‌ام هم بر اساس حروف ابجد، ۱۵۷ سکه بود.

* تسنیم: همسرتان چه زمانی وارد تیم حفاظت شد؟

سال ۸۳ بود که گفت قرار است به تیم حفاظت برود، من هم راضی بودم. آن زمان، اواخر دوران بارداری محدثه بودم و نمی‌توانستم شب‌ها خوب بخوابم و اکثر شب‌ها نمی‌خوابیدم و دائم دعایم این بود که همسرم جایی باشد و وارد تیمی شود که اولا نان حلال بیاورد و بعد این که فرد انتخاب شده، لیاقت داشته باشد همسرم برایش جان فشانی و فداکاری کند و از او حفاظت کند.

* تسنیم: از تولد اولین فرزندتان بگویید؟

محدثه سال ۸۳ به دنیا آمد. برای آقا عبدالله فرقی نمی‌کرد بچه، پسر یا دختر باشد. اسم را من انتخاب کردم و ایشان هم دوست داشت و با هم، هماهنگ بودیم. به هم گفتیم اگر دختر باشد اسم او را محدثه و اگر پسر باشد، علیرضا می‌گذاریم. وقتی محدثه به دنیا آمد، خیلی خوشحال بود و وقتی از بیمارستان به خانه آمدم، دیدم اتاق را تزئین کرده است.

* تسنیم: ماموریت‌های کاری که می‌رفت عموما چه خطراتی برایش داشت؟

خیلی از مشکلات شغلی‌اش صحبت نمی‌کرد. یک بار تصادف کرده بود که بعد از انتقال به بیمارستان، به ما اطلاع دادند و یک مرتبه هم، پره‌های هلی کوپتری که سوارش شده بود، بین سیم‌های برق گیر کرده بود که ایشان، اشهد خود را گفته بود و فکر کرده بود دیگر زنده نخواهد ماند. ولی زیاد درباره مسائل کاری‌اش، حرفی نمی‌زد و وقتی که از کارهایش می‌پرسیدم، می‌گفت:«خدا را شکر.»

شهادت، دعای لحظه عقد

*تسنیم: در مورد شهادت چطور؟ در مورد شهادت حرفی می‌زد؟

بله، زمانی که برای مراسم عقدمان رفته بودیم، به من گفت:«زمان عقد، دعا برآورده می‌شود، من یک آرزو دارم که دعا کن برآورده شود» ولی آن موقع نگفت که دعایش چی هست و من هم با این که نمی‌دانستم آرزویش چیست، دعا کردم. بعد از تمام شدن خطبه عقد، پرسیدم چه آرزویی داری که گفت:«آرزویم این بود که شهید شوم.» من از این که همچین عقیده‌ای داشت، خوشحال شدم.

* تسنیم: چه شد که به سراغ سوریه رفت و به موضوع مدافعان حرم علاقه‌مند شد؟

یکی دوسالی می‌شد که می‌خواست برود و می‌دیدم که ناراحت است و وقتی میپ پرسیدم:«چه شده؟» می‌گفت: «فلانی را دیده‌ام و هر چه اصرار کردم که من را هم با خود به سوریه ببرند، قبول نکرد و گفت الان احتیاج نیست، به شما اینجا بیشتراحتیاج است.» آقا عبدالله می‌گفت:«دوست دارم بروم.» عکس شهدای مدافع را به من نشان می‌داد و می‌گفت: «خوش به سعادتشان که رفتند و به آرزویشان رسیدند.»

* تسنیم: شما در مقابل همچین صحبت‌هایی چه عکس العملی داشتید؟

وقتی عکس شهدا را به من نشان می‌داد، می‌گفتم:« تو را به خدا این ‌ا را به من نشان نده، ناراحت می‌شوم» ولی دوست داشت برود و دفاع کند. فقط بحث فراق و دوری از ایشان اذیتم می‌کرد، چون خیلی به هم وابسته بودیم.

دو سال به این در و آن در زد که اجازه بدهند به سوریه برود/بار اول از رفتنش شوکه شدم

* تسنیم: اولین بار چه زمانی به سوریه رفت؟

اولین مرتبه، اسفند سال ۹۳ بود که ۳ روزه سوریه رفت. در منطقه‌ای، نیروهای مدافع حرم در محاصره بودند و قرار بود که به آنجا بروند و به ازادی آن منطقه کمک کنند. طی این دو سال که قصد داشت برود، دائما دنبال کارهایش بود که اجازه بدهند به سوریه برود. در مورد زمان رفتنش، اصلا اطلاعی نداشت. وقتی از خرید به منزل برگشتیم و نماز خواند، تلفنش زنگ خورد و رفت طبقه پایین تا صحبت کند و هنگامی که بالا آمد، گفت:«خداحافظ من دارم می‌روم» خیلی شوکه شدم، چون یک مرتبه بود و از قبل آمادگی نداشتم. در حدود یک ربع، وسایلش را جمع کرد. آن زمان من خیلی گریه کردم که با من صحبت کرد و حلالیت طلبید. وقتی رفته بود، محاصره آزاد شده و بعد از زیارت برگشته بود که گفتم: «خوش به حالت، زیارت هم رفتی.»

بعد از بار اول دائم بی‌تاب دوباره رفتن بود/از ذوق و شوقش همه متوجه سوریه رفتنش می‌شدند

* تسنیم: بعد از برگشت، حال و هوایش چه تغییری کرده بود؟ چه چیزهایی از آنجا تعریف می‌کرد؟

بعد از برگشت، خیلی ناراحت بود و می‌گفت: «آنجا خیلی غربت دارد و نمی‌دانی که حرم خانم، چه جوری شده است؟» ما سال ۸۸ خانوادگی به سوریه رفته بودیم و دائم سعی می‌کرد از غربتی که بعد از آن سال گریبانگیر حرم شده است، بگوید. بعد از سفر اول هم که فقط دنبال این بود که کی می‌رود و پیگیر کارهای رفتنش بود که هر چه سریع‌تر دوباره به سوریه برود. بعد از عید سال ۹۴ هم، دائم می‌گفت: «می‌روم» و چند مرتبه‌ای هم تا مرحله رفتن، رفته بود ولی نتوانسته و برگشته بود. هر دفعه خداحافظی می‌کردیم و ما دائم استرس داشتیم. تماس هم نمی‌گرفت و برمی‌گشت. هر بار هم او را از زیر قرآن رد و بدرقه‌اش می‌کردم و می‌گفتم:«به خدا می‌سپارمت.»

بچه‌ها خیلی بی‌تابی می‌کردند. زینب خیلی به پدرش وابسته بود و وقتی حتی آقا عبدالله سرکار می‌رفت، زینب من را کلافه می‌کرد و دائم بهانه پدرش را می‌گرفت. محدثه متوجه می‌شد که ما چه چیزی می‌گوییم. من می‌خواستم بچه‌ها متوجه نشوند که پدرشان به سوریه می‌رود و می‌گفتم:«به ماموریت کاری خودش رفته است» ولی آقا عبدالله به قدری خوشحال بود و ذوق داشت که همه متوجه می‌شدند. محدثه می‌گفت: «مامان من کاملا متوجه می‌شوم که بابا می‌خواهد به سوریه برود، چون خیلی خوشحال است، اگر نه که این همه ماموریت رفته است.»

می‌گفتم نه دلم می‌آید که بگویم برو و نه بگویم نرو، سخت است/از کوچه روبرویی تا خیابان اصلی رفتنش را تماشا کردم که شاید برگردد

* تسنیم: مرتبه آخر که می‌خواست به سوریه برود، چه صحبتی با هم داشتید؟

چند روز قبل از رفتنش بی قرار بودم و می‌دانستم که می‌خواهد برود. هر دفعه که می‌رفت و برمی‌گشت، می‌گفتم:«خیلی استرس داریم» و گریه می‌کردم ولی نه تا حد و اندازه دفعه آخر، هر بار انگار دلم آرام‌تر بود ولی این مرتبه دلم، خیلی بی‌قرار بود و گریه می‌کردم که می‌گفت: «اگر تو راضی نباشی، نمی‌روم، بالاخره ما با هم در زندگی شریک هستیم» چون هر دفعه که می‌رفت و نمی‌شد برود، می‌گفت: «این دفعه آخرم است و اگر نبرند دیگر نمی‌روم» به او گفتم:«شما گفتی دفعه آخرم است» گفت:«این دفعه نبرند، دیگر واقعا نمی‌روم»، گفتم: «خودت را جای من بگذار، اگر من بودم تو اجازه می‌دادی به چنین سفری بروم؟» گفت:«نه اصلا اجازه نمی‌دادم بروی»، گفتم:«من نه دلم می‌آید که بگویم برو و نه این که بگویم نرو، سخت است، من را در دوراهی گذاشته‌ای، نمی‌توانم بگویم نرو چون برای حضرت زینب(س) و اسلام می‌خواهی بروی که باید بروی، بگویم هم برو که دلتنگی و فراق خیلی اذیتم می‌کند، به خدا می‌سپارمت، ان شاالله به سلامتی بروید و برگردید و در زمان ظهور امام زمان(عج) در رکاب ایشان با دشمنان بجنگید.» ولی برایم خیلی سخت بود.

شنبه ۱۱ مهرماه سال ۹۴ بود که رفت. وسایلش را جمع کرد، در کل، همیشه بیشتر کارهایش را خودش انجام می‌داد، با سلیقه بود، اگر یک زمانی به من می‌گفت که یک لیوان آب بیاور، کلی ذوق می‌کردم که مثلا به من گفته کاری برایش انجام دهم. جمعه شب، وسایلش را جمع کرد که من هم خیلی کمک کردم و کمی خوراکی و دارو هم در ساکش گذاشتم و مقداری را هم، شنبه جمع کرد. صبح شنبه، محدثه را به مدرسه برد و در راه مدرسه با محدثه صحبت کرده بود. وقتی برگشت، او را از زیر قرآن رد کردم که گفت: «پایین نیا، راضی نیستم» که گفتم: «پس من هم راضی نیستم، شما بروی»، گفت: «این شکلی خداحافظی کردن، برایم سخت است» گفتم: «من می‌آیم.» زینب خواب بود، او را بوسید و رفت پایین، تا وقتی که از کوچه روبرویی که الان به اسم همسرم است، به خیابان اصلی برود، ایستادم و نگاه کردم. پیش خودم می‌گفتم که شاید برگردد و تا آخرین لحظه خداحافظی کرد.

*تسنیم: زمانی که سوریه بود، با شما تماس می‌گرفت؟

بعد از رفتن، دو یا سه مرتبه تماس گرفت، البته تقریبا چهار روز بعد از رفتن، اولین تماس را داشت. صحبت خاصی که به دلایل امنیتی نمی‌توانستیم داشته باشیم یا مثلا کجا هست و چه زمانی برمی‌گردد. خیلی کم صحبت می‌کرد و حال و احوال می‌کردیم و از بچه‌ها می‌پرسید. یک بار گفت:«حرم رفتیم، زیارت و دعا کردیم» یکی دو مرتبه هم فقط با بچه‌ها صحبت کرد.

به زینب گفته بود:۱۰ تای دیگر می‌آیم/ ۱۰ روز دیگر خاکسپاری‌اش بود

*تسنیم: آخرین مرتبه‌ای که با شما یا بچه‌ها صحبت کرد را به خاطر دارید؟

سه شب قبل از این که به شهادت برسد، تماس گرفت. محدثه گوشی تلفن را برداشت و صحبت کرد و بعد از آن با زینب حرف زد که زینب گفت:«بابا زود بیا، همین الان بیا» که آقا عبدالله گفته بود:«۱۰ تای دیگر می‌آیم» که ۱۰ روز دیگر همان روز خاکسپاری‌اش بود. بعد از آن با من صحبت کرد، هر دفعه بیشتر از دو الی سه دقیقه حرف نمی‌زد، ولی  این بار خیلی طولانی صحبت کرد و پرسید: «مامان، بابا اینجا هستند؟» که گفتم: «نه منزل خودشان هستند»، محدثه گوشی را برد پایین تا با پدر و مادرش هم صحبت کند و حال پسر برادرش را که به او «شازده» می‌گفت پرسیده بود. این دفعه دلم، خیلی بی‌قرار بود، هر بار که تماس می‌گرفت، همان ۲ الی ۳ دقیقه که صدایش را می‌شنیدم شارژ می‌شدم و انرژی می‌گرفتم و حداقل آن روز را با انرژی بودم. ولی این دفعه، خیلی بی‌قرار بودم. هم دلم نمی‌خواست گوشی را قطع کنم وهم این که انرژی نگرفته و ناراحت بودم. دوباره به محدثه گفته بود که:«گوشی را به مامانت بده» من هم دوست داشتم که دوباره صحبت کند، گفتم:«زینب، خیلی بی قراری می‌کند و دلمان برایت تنگ شده» که گفت: «الهی دورش بگردم، دل من هم خیلی تنگ شده، ان شاالله اینجا را آزاد می‌کنیم و با همدیگر برای زیارت به سوریه می‌آییم.» در مورد نامه‌ها هم پرسیدم که گفت: «نامه‌ها دستم رسیده» گفتم: «خوانده‌ای؟» گفت: «بعدا جوابش را می‌گویم.»

شب تاسوعا به شهادت رسید/نگران بودیم که پیکرش دست دشمنان بیفتد

* تسنیم: همسرتان چه روزی شهید شد؟ شما چطور از شهادت ایشان با خبر شدید؟

آقا عبدالله پنج شنبه، شب تاسوعا حدود ساعت چهار بعدازظهر به شهادت رسیده بود. شب تاسوعا در هیئت خودشان اعلام کرده بودند که چند نفر شهید شده‌اند و مادر و پدر همسرم که در آن هیئت حضور داشتند، متوجه نشده، چون اسم نیاورده بودند. منتها من هیئت دیگری بودم. برادر همسرم، آقا مصطفی از طریق تماس تلفنی یکی از دوستان صمیمی‌اش از جریان شهادت با خبر شده بود، به منزل که برگشتیم متوجه شدیم که پنهانی صحبت می‌کند و مامان داشت گریه می‌کرد، گفتم: « تو را به خدا چیزی شده؟» برادر همسرم گفت:«چیزی نشده» مامان می‌گفت: «می‌دانم چیزی شده که این‌ها اینجوری صحبت می‌کنند و ناراحت هستند»، ولی اطلاع نداشت. تا نصف شب که بچه‌ها را خواباندم، رفتم پایین پیش مامان، دیدم که دایی آقا عبدالله به همراه خانمش آمده و گریه می‌کنند، نگران شدم ولی گفتم وقتی بچه‌ها گفته‌اند چیزی نشده، حتما چیزی نیست.

دوباره برادر همسرم آمد خانه، گفتم: «تو را به خدا راست بگویید» که گفت: «نه چیزی نشده، شایعه شده بود که عبدالله تیر خورده، رفتیم سوال کردیم که گفته‌اند تماس گرفته‌ایم و اطلاع دادند که سالم است و شایعه بوده و هیچ اتفاقی نیفتاده» دوباره گفتم: «تو را به خدا هر چه هست به من بگویید» که گفت: «نه خبری نیست، اگر چیزی شد، صبح خبر می‌دهم، ان‌شاءالله که سالم بر می‌گردد به فرض که شهید شود، مگر بهترین راه و بهترین  مرگ نیست؟» که من گفتم: «چرا هست، ولی سخت است که حالا همینجوری بگویم که شهید شد.» من آن شب را تا صبح نخوابیدم. آقا مصطفی می‌دانست ولی برای این که ما شب راحت بخوابیم، نمی‌خواست که به ما بگوید، چون معلوم نبود چه زمانی پیکرش بر می‌گردد، چون در محاصره بودند و نمی‌توانستند پیکر او را برگردانند. پنج شنبه که شهید شد، سه شنبه پیکر را آوردند و ما نگران بودیم و می‌ترسیدیم که پیکر دست دشمنان بیفتد، آن یک هفته خیلی برایمان سخت گذشت.

گفتم خدایا اگر شهید شده که خودت داده‌ای و خودت هم گرفته‌ای/همکارش گفت: آقا عبدالله رفت پیش امام حسین(ع)

آن شب که هنوز خبر شهادت همسرم را نداشتم، تا ۶ صبح نخوابیدم و گریه و دعا می‌کردم و نماز و زیارت عاشورا می‌خواندم. دلم خیلی بی قرار بود. می‌گفتم:«خدایا هر چه خیر است و خودت صلاح دانسته‌ای، من راضی‌ام. اگر شهید شده که خودت داده‌ای و خودت هم گرفته‌ای، ان شاالله که همه مدافعان صحیح و سالم برگردند، اگر تیر خورده و زخمی است، باز هم راضی‌ام» فقط دائم می‌گفتم: «هر چه خیر است، همان شود.» صبح خوابیدم، ساعت ۱۰، آقا مصطفی زنگ زد که محدثه گوشی من را جواب داد و گفت: «مامان پاشو عمو مصطفی است» وقتی بلند شدم تمام بدنم می‌لرزید. پشت تلفن گفت: «یک لحظه بیا پایین منزل مامان» وقتی می‌خواستم پایین بروم، محدثه گفت: «مامان دلم شور می‌زند و می‌ترسم، نکند خبری شده، فکر کنم چیزی شده» که گفتم:«نه مامان نگران نباش.»

سریع رفتم پایین، دیدم در باز است و فرمانده محل کار آقا عبدالله جلوی در ایستاده، شک کردم چون بی‌قرار هم بودم و همه این‌ها دست به دست هم داده بود و با خودم گفتم که این‌ها برای چه اینجا آمده‌اند؟ مامان رفته بود آمپول بزند، نشستم که چند دقیقه بعد از آن در زدند و همکارهای آقا عبدالله با خانم‌هایشان آمدند، چشم‌هایشان قرمز بود که آن لحظه پرسیدم: «چی شده؟» همکارش گفت: «آقا عبدالله رفت پیش امام حسین(ع)» اصلا باورم نمی‌شد، حتی هنوز هم باورم نمی‌شود، فکر می‌کنم شاید خواب می‌بینم. محدثه می‌گوید: «مامان آنقدر دلم می‌خواهد یک روز صبح از خواب بیدار شوم و ببینم که این عکس‌ها هیچ کدام نیست و بپرسم که مامان عکس‌ها کجاست؟ و تو بگویی:خواب دیده‌ای»

* تسنیم: آمادگی شنیدن خبری مثل خبر شهادت همسرتان در سوریه را داشتید؟

روزهای آخری که در سوریه بود، خواب می‌دیدم که برگشته و خیلی خوشحال بودم. چون با برادرش رفته بود، یکی دو روز آخر مامان خواب دیده بود که با آقا مجید برگشته‌اند و او دراز کشیده و در عالم خواب گفته بود که از آنجا تعریف کن که گفته بود:«از عبدالله بپرس، او دارد تعریف می‌کند.» من که این خواب را شنیدم، بیشتر نگران شدم. محدثه گفت:«وای مامان مریم، نکند عمو مجید طوریش شود» که گفتم:«نگران نباش» در حالی که دلم آشوب بود. شبی که فردای آن روز آقا عبدالله شهید شد، زینب تا نزدیکی‌های صبح گریه و بی قراری کرد و می‌گفت:«نمی‌توانم بخوابم» در حدی گریه کرد که پدر و مادر آقا عبدالله هم که طبقه پایین هستند، نگران شده بودند.

* تسنیم: وصیتی هم کرده بود؟

در صحبت ها گفته بود که:«مراقب بچه‌ها باش و آن‌ها را خوب تربیت کن» یک مطلب هم در نامه‌ای برای بچه‌ها نوشته بود.

نوشته بود: بچه‌ها گل‌های زندگی من هستند، مثل خودت تربیتشان کن/ به خاطر همه نبودن‌هایم عذر می‌خواهم

* تسنیم: چه نامه‌ای؟ از محتوای آن بیشتر بگویید.

برادر آقا عبدالله دو روز دیرتر از ایشان به سوریه رفت. وقتی می‌خواست خداحافظی کند، من سریع برای همسرم نامه نوشتم و وقتی محدثه دید، او هم سریع نامه نوشت و فقط نوشت که:«دوستت دارم» و به آقا مجید دادیم که ببرد. آقا عبدالله جواب نامه را داده بود و به برادرش گفته بود که: «نامه را بده» آقا مجید هنگامی که برگشت نامه‌ها را آورد. یکی برای من نوشته بود و یکی هم برای بچه‌ها. مضمون نامه‌ای که برای من نوشته این است که: «بچه‌ها گل‌های زندگی من هستند، مراقبشان باش و مثل خودت تربیتشان کن، اگر برگشتم که ان شاالله جبران می‌کنم و اگر نیامدم باز هم بخشش از شماست، به خاطر همه غیبت‌ها و نبودن‌هایم عذر می‌خواهم.» در یک برگه هم برای محدثه و پشت آن هم، برای زینب مطلب نوشته بود.

در آغوش برادر به شهادت رسید

هنوز پیکر آقا عبدالله را نیاورده بودند که ۲ روز جلوتر آقا مجید برگشت، چون خودش هم خبر نداشت که برادرش شهید شده، با این که در بغلش به شهادت رسیده بود، ولی به او گفته بودند که برادرت نبض داشته و او را به بیمارستان رسانده‌ایم و به این طریق قبول کرده بود که از منطقه برگردد. همان شب که برگشت، نامه‌ها را گرفتم. به آقا مجید گفتم:«نامه‌های من» که گفت:«تو از کجا خبر داری؟» گفتم:«خودش گفته بود.»

* تسنیم: عکس‌العمل بچه‌ها بعد از خواندن نامه‌ها چطور بود؟

چند روز بعد از تشییع پیکر، نامه را به دخترم دادم. محدثه وقتی نامه را خواند، خیلی گریه کرد، ولی خدا را شکر خیلی خوب با این موضوع کنار آمده است. از این که پدرش برایش نامه نوشته، خوشحال بود.


* تسنیم: بچه‌ها چطور متوجه شهادت پدرشان شدند؟

محدثه و زینب بالا بودند و زینب خواب بود. من که پایین بودم، فقط نگران محدثه بودم که الان صدای گریه را از پایین می‌شنود، چه کار می‌کند. به خانم‌های همکارش یا هر کسی که می‌آمد، می‌گفتم:«تو را به خدا بروید بالا پیش محدثه.تنهاست و می‌ترسد، چون متوجه می‌شود.» من خودم نمی‌توانستم بروم. دختر همسایه‌مان رفته بود پیش محدثه که پرسیده بود:«چی شده؟» همسایه‌مان گفته بود: «خودت می‌دانی چه شده.» محدثه حدود سه ساعت بعد پایین آمد و بغلش کردم و گریه کردیم.

* تسنیم: واکنش زینب که چهار سال بیشتر نداشت، چطور بود؟

محدثه برایم تعریف کرد که پدرشوهرم آمد و نشسته بود بالای سر زینب چهار ساله که خوابیده بود و گریه می‌کرده است. بعد از آن هم وقتی عکس‌ها و بنرها را می‌چسباندند و می‌گفتند شهید باقری، زینب می‌گفت: «عکس بابایم را زده‌اند، ببینید بابایم چقدر خوشگل است، عکسش را همه جا زده‌اند، دلم تنگ شده و می‌خواهم عکسش را نگاه کنم» گریه می‌کرد و می‌گفت:«این عبدالله باقری که می‌گویند بابای من را می‌گویند؟ ای کاش یکی دیگر باشد وای کاش بابای من نباشد»

زینب می‌رفت داخل کوچه و عکس‌های پدرش را می‌بوسید/مردم با دیدن این منظره بیشتر گریه می‌کردند

زینب آن روز رفت منزل عمویش. شب هم که آمد و عکس‌ها را که به دیوار زده بودند و دیده بود، دائم می‌رفت جلوی پنجره و نگاه می‌کرد و می‌خواست که فقط به کوچه برود. آن موقع هم هوا سرد بود. می‌گفت: «می‌خواهم بروم توی کوچه و عکس بابا را ببوسم.» داخل کوچه هم که می‌رفت، این حرف‌ها را می‌زد و عکس‌ها را می‌بوسید و مردمی که بیرون ایستاده بودند و این منظره را می‌دیدند، بیشتر گریه می‌کردند. خیلی سخت بود. آن یک هفته‌ای که می‌خواستند پیکر را بیاورند، دائم بیرون بود و طاقت نداشت در خانه بماند. چون به دلیل رفت و آمد هم در خانه باز بود، سریع بیرون می‌رفت و به عکس‌ها نگاه می‌کرد.

زینب می‌گوید:بهشت تلفن ندارد تا من با بابا حرف بزنم؟

* تسنیم: الان چه درکی از شهادت پدرش دارد؟

وقتی همه می‌گویند که تیر خورده، کمی می‌فهمد. ما به زینب می‌گوییم:«بابا زنده و در بهشت است» می‌گوید: «نخیر شما دروغ می‌گویید، بابای من مرده، چرا الکی می‌گویید که بابایم زنده است» خیلی متوجه نمی‌شود و مثلا وقتی من می‌گویم:«بابا بهشت است» می‌گوید:«خب برویم بهشت یا این که ما کی بهشت می‌رویم؟» می‌گویم:«ما هر موقع کارهای خوب کنیم، بعد بهشت می‌رویم» می‌گوید:«بهشت تلفن ندارد تا من با بابا حرف بزنم؟ خب من دلم تنگ شده و می‌خواهم صدایش را بشنوم، چرا نمی‌آید، بابا دلش برای ما تنگ نمی‌شود؟» که من می‌گویم:«بابا زنده است و می‌تواند ما را ببیند.»

شبی که عکس پیکر پدر را دید؛ صورتش خیس خیس بود

زینب نمی‌خواهد بگوید که گریه می‌کند و همیشه وقتی گریه‌اش می‌گیرد، فقط می‌گوید:«چشمم می‌سوزد» یا سر چیزهای مختلف بهانه می‌گیرد و از آن طریق گریه می‌کند. وقتی حرف می‌زنیم یا فیلم و عکس می‌بینیم یا نشان می‌دهند، می‌گوید:«خوابم می‌آید.» و می‌رود زیر پتو گریه می‌کند. زیاد حرف نمی‌زند و خودش را تخلیه نمی‌کند. وقتی آقا عبدالله را در قبر گذاشتند از پیکرش عکس گرفتم واصلا به بچه‌ها نشان ندادم، ولی وقتی گوشی من دست زینب بوده، پنهانی آن عکس را دیده بود. یک شب دیدم که دائم گریه می‌کند و یک مهر گذاشته بود که مثلا نماز می‌خواند. گفت:«دارم نماز می‌خوانم و با خدا حرف می‌زنم. به خدا می‌گویم که دلم برای بابایم تنگ شده، زود بیاد» دیدم که خیلی گریه کرده و به سجده رفته بود. همان شب فکر کردم که خوابیده، من داخل اتاق بودم. آمد پیش من و دیدم که صورتش خیس خیس است از بس که گریه کرده بود، گفت:«مامان عکس بابا که توی قبر هست را دوباره نشان می‌دهی؟»گفتم: «کدام عکس، عکسی ندارد.» گفت:«چرا من خودم توی گوشی شما دیدم.»

معراج هم که رفته بودیم زینب را داخل نبردیم که پیکر را ببیند. چون آن روز همه آمده بودند معراج و کسی داخل خانه نبود که زینب را پیش او بگذاریم، همراه خودمان بردیم، ولی بیرون نگه داشتیم که بماند و نگذاشتیم که داخل بیاید. در راه، زینب می‌پرسید:«کجا می‌رویم؟ می رویم پارک؟» و متوجه نمی‌شد.

* تسنیم: هنگام وداع آخر در معراج چه صحبت‌هایی با همسرتان داشتید؟

خیلی لحظه سختی بود، وقتی پیکرش را دیدم بی قرارتر شدم. تیر قناصه به صورتش خورده بود و از پشت، گردن را متلاشی کرده و بیرون آمده بود. تیر قناصه از محلی که وارد می‌شود، یک سوراخ کوچک ایجاد می‌کند ولی از جایی که خارج می‌شود، آنجا را باز می‌کند. زمانی که در معراج آقا عبدالله را دیدم، به خاطر این که آثار جراحت خیلی مشخص نباشد، کفن را تا نیمه‌های صورت پوشانده بودند، ولی من کمی کنار زدم که دیدم خون تازه می‌آید و کفنش خونی شد. با این که پنج روز از شهادتش می‌گذشت، در سردخانه بود و بدنش یخ بود. محدثه را با خودمان داخل معراج بردیم که خیلی گریه کرد ولی می‌گفت: «خیلی خوب است که دیدم، خوب شد که گذاشتید ببینم، اگر نمی‌دیدم تا آخر عمر حسرتش به دلم می‌ماند که چرا بابا را ندیدم» خیلی صورت پدرش را بوسید و می‌گفت: «قبل از شهادت هر بار که بابا خواب بود و او را می‌بوسیدم، از خواب بیدار می‌شد. حالا هم دائم او را می‌بوسیدم تا شاید چشم‌هایش را باز کند.»

شهدا واقعا زنده هستند و من بودنش را احساس می کنم/راهی که همسرم رفت، بهترین راه بود

* تسنیم: چه چیزی به صبر و تحمل خانواده شهدا در این شرایط کمک می‌کند؟

در مورد همسر من، تنها چیزی که در نبودش ما را آرام می‌کند، بحث شهادت ایشان است. یعنی اگر طور دیگری از دنیا رفته بود، نمی‌دانستم چطور می‌شد تحمل کرد. شهدا واقعا زنده هستند و من بودنش را احساس می‌کنم. با او حرف می‌زنم، غذا می‌خورم، سلام و صبح به خیر می‌گویم، قربان صدقه‌اش می‌روم، حتی وقتی از خانه بیرون می‌روم خداحافظی می‌کنم و با او زندگی می‌کنم. راهی که همسرم رفت، بهترین راه بوده، چون برای حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) است. خیلی اصرار نمی‌کردم که نرود یا لحظه آخر که گفتم: «دلم تنگ می‌شود.» گفت: «تو جواب حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) را روز قیامت می‌دهی که من نروم؟»

محدثه که خدا را شکر خیلی خوب متوجه می‌شود و می‌گوید: «خدا را شکر، بابا بهترین راه را رفته، آدم کسی را دوست داشته باشد، دوست دارد جای خوب برود، پس حالا که ما بابایمان را دوست داریم، دوست داریم که بهترین جا برود» البته نبود پدرش، خیلی برایش سخت است و می‌گوید:«چرا زود رفت؟» ولی دوباره خودش، جواب خودش را می‌دهد یا من برایش توضیح می‌دهم که اگر اینجا هم بود، اتفاق که قرار بود بیفتد، می‌افتاد، پس چه بهتر که بهترین راه را رفت.

می‌گفت: شهادت در شب تاسوعا چقدر کیف می‌دهد/با رفتنش همه را عزادار کرد/ می‌گفت: درد برای مرد است

چون تمام مراسم‌های آقا عبدالله با مراسم‌های عزای امام حسین(ع) و اهل بیت(ع) یکی بود، خود ایشان هم دوست نداشت کسی لباس مشکی بپوشد و همیشه می‌گفت: «دوست ندارم کسی برایم مشکی بپوشد. مشکی برای امام حسین(ع) است.» مشکی پوشیدن‌های ما هم با عزای امام حسین(ع) یکی شد. وقتی سوریه بوده به یکی از همرزمانش گفته بود:«چقدر کیف می‌دهد که آدم شب تاسوعا شهید شود.» عبدالله برای همه چیز دیگری بود و فقط ما را عزادار نکرد. همه از رفتنش عزادار شدند، چون خیلی با ادب بود و به همه احترام می‌گذاشت. برای همه باورنکردنی بود. من پیش خودم می‌گفتم که می‌رود و برمی‌گردد و همچنان دفاع می‌کند و فکر نمی‌کردم که در عرض ۲۰ روز برود و دیگر برنگردد. خیلی باورنکردنی بود، چون خیلی قوی بود و فکر می‌کردم نهایت یک تیر به دست یا پایش می‌خورد. اصلا در مقابل درد غر نمی‌زد و بسیار صبور بود و می‌گفت: «درد برای مرد است.

انتشار یافته: ۱
غیر قابل انتشار: ۰
حسن
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۴:۱۲ - ۱۳۹۵/۰۷/۲۸
0
1
سلام
روحش شادو یادش گرامی
با هر کلام و خاطره از این شهدا و خصوصا فرزندانشان بیشتر شرمنده و خجالت زده می شوم از اینکه هستم و این افراد رفتند و از کنارمان رفتند. به حرمت خون همه شهدای وطن و بوم ایران بیاییم خدمتگزار این آب و خاک باشیم.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار