شهدای ایران shohadayeiran.com

جنگ، هشت سال غرید و تحمیل شد، شهرها کوبیده شد‌ ، آبادی‌ها ویران، بدن‌ها پاره پاره و مردم ویلان، اما هر چه بود مردم را مقاوم‌تر کرد و صبور. جنگ 28 سال پیش تمام شد، حالا خیلی از زخم‌ها التیام یافته و چشمه اشک‌های زیادی خشک شده، اما آنها که مرثیه‌گوی آن روزهایند همچنان از دلیری‌ها، عشق‌ها، حماسه‌ها و سینه‌سپرکردن‌ها می‌گویند.

شهدای ایران:آمده‌ایم به روستای فُردو، 50 کیلومتر بعد از قم، در کوهستان‌های سردسیر و ییلاقی‌اش که پاییز زودتر از سرزمین‌های همجوار به آن سرک کشیده است؛ روستایی با کوچه‌های بسیار، خاطره‌های بی‌شمار و زخم‌های کاری بی‌انتها.


اینجا روستای


در فردو درِ هر خانه را که بکوبی فامیل یک شهید در می‌گشاید. اینجا همه چیزی برای گفتن دارند، قصه‌ای برای تعریف کردن، ماجرایی برای تلنگر زدن، حکایتی برای دل ریش شدن و دلتنگی‌هایی عمیق که 28 سال پس ازپایان جنگ هنوز روی سینه‌شان پیچ و تاب می‌خورد.

این زن، چند نفر است

دری سفید نیمه‌باز است، انتهای کوچه برادران شهید جابری، خانه پدری برادران جابری. در فردو رسم است کوچه‌ها را به نام شهیدان می‌کنند، شهیدی بزرگ شده همان کوچه. آخ که اینها اسم کم نمی‌آورند از بس که شهید دارند ؛ 104 نفر و چقدرکوچه کم می‌آید برای اینها.

در سفید را هل می‌دهیم و سلام می‌گوییم. تا پای پله‌ها پیش می‌رویم و سلامی دیگر، بلندتر از دفعه قبل می‌گوییم. پیرزنی می‌آید، کمی سراسیمه، سجاده به دست، عازم مسجد و علیک‌گویان.

می‌فهمد برای شهیدانش آمده‌ایم، کنار می‌رود و بفرما می‌زند به داخل. او سمت سماور می‌رود برای دم کردن چای و ما چشم دوخته‌ایم به بنری بزرگ روی تاقچه، یک آلبوم کامل، یک راوی بی‌صدای جنگ، پر از تمثال شهدا، آرمیده میان لاله‌های آتشین.

از عکس‌ها می‌پرسیم، از این همنام‌های دوتایی که معلوم است برادرند. با دست‌هایی به چروک نشسته اشاره می‌کند به بالای سمت چپ، به برادران رنجبر که برادر اویند، به حسن رنجبر برادرزاده‌اش، برادران جابری دو پسرش، آن پایین دامادش و کنار او خواهرزاده شوهرش. می‌شوند هفت شهید، هفت زندگی، هفت داغ، هفت غم و یک دنیا خاطره.

غم را می‌شود در صورتش دید؛ صورت مادر شهید، خواهر شهید، عمه شهید، زن‌دایی شهید و مادرزن شهید. لهجه غلیظ فردویی پیرزن روایت‌هایش را بریده بریده به گوشمان می‌رساند، ولی اشک‌هایی که در چشم‌هایش می‌دود، سرخی‌ای که بر دیدگانش می‌نشیند، دانه اشکی که خط بینی‌اش را می‌گیرد و به پایین می‌سُرد این جاهای خالی را پر می‌کند.

او ما را می‌برد به سال 60، اوایل جنگ، روزهایی که جزئیاتش از ذهنش پریده ولی در خاطرش حک شده رفتن رضا، پسر بزرگش. به کدام منطقه عملیاتی و برای چه مدت یادش نیست. سال 60 را هم خودمان از روی قاب روی تاقچه می‌خوانیم.

پررنگ‌تر از خاطره رفتن رضا به جنگ، یاد ِدل کندن محمدعلی در ذهن اوست. پسر کوچک خانه که او خوب یادش مانده خداحافظی هم نکرد وقتی رفت تا دلش نلرزد و پا سست نکند مقابل التماس‌های مادر.اشک یک بار دیگر می‌دود توی چشم‌های ریزش. می‌گوید گفتم حلالت نمی‌کنم اگر بروی، رضا رفت، حسن رفت، محمد رفت، لااقل توبمان و محمدعلی زهرخندی زد که وقتی بیایی به بهشت معصومه حلالم خواهی کرد. خاطرات پیرزن پاره پاره است. از هر دری می‌گوید تا برسد به داغ دلش، به شهادت محمدعلی که سخت‌تر از رفتن رضا بود و تلخ‌تر از داغ برادرانش. او یادش نیست تازه دامادش سال 63 شهید شد، فقط می‌داند عمری بر او گذشته و 32 سال بعد از آن روز هنوز تصویر جنازه‌اش با دست‌های گره شده روی سینه که به چهره مادر لبخند می‌زد مقابل چشمش رژه می‌رود.

نسیان چیز خوبی است، لااقل برای آنها که درد دارند، اما چه می‌شود کرد که زورِنسیان هم به خاطرات تلخ نمی‌رسد و مرگ یک عزیز دودستی کنج ذهن را می‌چسبد. ذهن مادرِ برادران شهید جابری، کارزار فراموشی و خاطره‌هاست، یک پیرزن تنها، شوهر از دست داده که باید سیل تنهایی‌اش را با عکس‌های روی تاقچه مهار کند، این آیینه دق و مسکن دردهای او.

عزم رفتن داریم. سماور او هنوز به قل نیفتاده، میل چای خوردن هم نیست. فقط سوالی دیگر؛ این که پسرهایش در خواب چه شکلی‌اند و چه می‌کنند. او باز هم آه می‌کشد و با همان لهجه فردویی می‌گوید هیچ. خواب هفت پشت غریبه را می‌بیند و خواب پسرهایش را نه، به چه علت، خدا می‌داند و شانه بالا می‌اندازد.

جای خالی والدین شهدا

درِ چند خانه را می‌کوبیم، چند زنگ را می‌فشاریم، دقایقی منتظر می‌شویم و دست خالی می‌مانیم. در مشهورترین روستای دفاع مقدسی در یک روز شنبه در بیشتر خانه‌ها کسی نیست. سرمای زودرس فردو با پایان تابستان، خیلی‌ها را از روستا می‌تاراند و به سمت شهرهای اطراف می‌برد، معمولا قم که خانه بیشتر فردویی‌هاست. بجز این اما پیک مرگ، بسیاری از خانه‌ها را خالی کرده و صاحبانشان را در گذشته پیچیده است، والدین شهدا را هم ‌. پدر و مادرها اغلب از دنیا رفته‌اند و راویان تاریخ شفاهی جنگ از دسترس‌مان خارج شده‌اند. نسل‌های دوم و سوم هم اطلاعاتشان دقیق نیست و رابطه عاطفی‌شان با جنگ از نسل اولی‌ها ضعیف تر است.

ای کاش بودند، ای کاش بزرگ‌ترها بودند، همه‌شان، مثل پیرمردی که تعریف می‌کند جوان‌های رزمنده فردو گهگاه که به روستا می‌آمدند از میوه‌های باغ می‌چیدند و به جبهه می‌بردند و زنی که حافظه‌اش یاری می‌دهد از نان پختن بی‌وقفه زنان فردویی می‌گوید برای پر کردن جیره روستا که ماهی سه ماشین نان خشک برای جبهه بود. ای کاش از این آدم‌ها بیشتر در فردو بودند، ولی حالا گورستان فردو پر از این آدم‌هاست. بالای مزار هر کدامشان چند ثانیه‌ای مکث می‌کنیم، اسم و فامیلشان را می‌خوانیم، به نسبتشان با شهدا فکر می‌کنیم، به روزهای پرالتهابی که داشتند، به اعتقادات محکم‌شان، به عشق راسخ‌شان به وطن، به دلتنگی‌هایشان، اشک‌هایی که یواشکی ریخته‌اند و... .

کمی بالاتر از رودخانه که این روزها آب ندارد و نهری دُم‌موشی از بستر پهن آن می‌گذرد، گلزار شهدا و آرامستان فردوست. ستون‌هایی بلند با طاقی‌هایی دالبری روی چند ردیف سنگ قبر سایه انداخته که آرامگاه ابدی 9 شهید جنگ است؛ محمدرضا عسگری، علیرضا مرسلی، عباس غفاری، حبیب زینلی، عظیم زینلی، حسین رنگرز، عباس فراری، عبدالحسین قدیمی و عباس غفاری، همه آرمیده زیر سنگ‌های مرمر مشکی براق، 9 شهید از 104 شهید فردو که در زادگاهشان دفن‌اند.

قدیمی‌ترینشان شهید سال 61 است و آخرینشان شهید سال 67. خاطرات مرور می‌شود. منطقه عملیاتی رمضان، ‌مرداد 61، اولین عملیات پس از آزادی خرمشهر، هدف تصرف بصره. عملیات بیت‌المقدس، اردیبهشت 61، تلاش برای خلاصی خرمشهر از چنگ دشمن. عملیات والفجر 4، مهر 62، نفوذ از محور سلیمانیه و پنجوین و تصرف 650 کیلومتر از خاک عراق. عملیات خیبر، اسفند 62، جبهه ای که در نیزارهای هویزه برپا شده بود به سمت بیابان‌های عراق و تاراندن بعثی‌ها از جزیره مجنون. عملیات بدر، اسفند 63، تسخیر بخشی از بزرگراه بغداد به بصره، نفود رزمنده‌های ما به پاسگاه ترابه. کربلای 4، عملیات دی ماه 65، نقشه‌ای برای تسخیر نقطه اتکایی در ساحل غربی اروند رود به نیت اشغال بصره که البته لو رفت و صدها روح به پرواز درآمد، ازجمله بچه‌های فردو و عباس فراری یکی از آنها.

داستان ابوالفضل و مجتبی

غروب فردو روز اول هفته از غروب قبرستان دلگیرتر است. بادی می‌وزد و برگ‌های درختان کهنسال گردو را با طمانینه جابه‌جا می‌کند و نوای موسیقایی باد را در سامعه می‌پیچاند. خیابان امام حسین و امام علی را رد کرده‌ایم. تابلوی خیابان امام خمینی و کوچه شهید رنگرز را از نظر گذرانده‌و رسیده‌ایم به کوچه شهیدان اویسی که مشکی‌پوش محرم است. بلد راهمان دری کرم رنگ و دو لنگه را می‌کوبد؛ در خانه شهیدان اویسی را ، دو برادر با شهادتی منقلب‌کننده که هر فردویی آن را می‌داند.سوز باد بیشتر شده و آفتاب کم‌رمق‌تر. وقتی به داخل دعوت می‌شویم و هُرم گرمای ضعیف آشپزخانه روی بدنمان پخش می‌شود به دل می‌نشیند. سراغ مادر و پدر شهیدان را می‌گیریم، دو سفر کرده که نمی‌دانستیم. از همان تاریخ‌های شفاهی جنگ که دیگر رفته‌اند و با دنیای خاکی رابطه‌ای ندارند.

قاسم اویسی، برادر بزرگ‌تر، میزبان ماست، مردی پابه‌سن گذاشته؛ او هم خاطراتش درهم است. زنش آرام می‌گوید وقتی ابوالفضل و مجتبی در یک روز با هم رفتند آن‌قدر به همه فشار آمد که حافظه‌ها در هم ریخت. قاسم اما پی حرف‌های او را می‌گیرد و از ابوالفضل و مجتبی می‌گوید که ترک همه چیز و همه کس را کردند الا جنگ و جبهه و وطن. ابوالفضل مربی ش.م.ر بود و مجتبی رزمنده‌ای فعال در منطقه عملیاتی مریوان. هر دو هم‌دوش هم، عضو یک گردان و ساکن یک سنگر. قاسم هر چه می‌کاود نام عملیات از گوشه پنهان ذهنش بیرون نمی‌آید، فقط می‌گوید سال 67، آن موقع که عراقی‌ها شبانه حمله کردند و شیمیایی زدند.

ابوالفضل مربی ش.م.ر و همرزمانش آن قدرسریع غافلگیر شدند که فرصت زدن ماسک پیدا نکردند. بعد خبر آوردند که او زخمی شده و سپس تایید شد ابوالفضل به خیل شهیدان پیوسته است. قاسم که اینها را پشت هم می‌چیند از دلواپسی خانواده برای مجتبی می‌گوید، از تماس‌های مکرری که با مریوان برقرار نمی‌شد و از شنیده‌هایی که کسی نبود تاییدشان کند، اما بالاخره خبر شهادت مجتبی هم آمد، در همان شب حمله شیمیایی، جایی کنار ابوالفضل، در یک مکان و زمان و یک آن. قاسم از دلتنگی‌های پدر و مادرش می‌گوید، از سال‌هایی که بر آنها به غم گذشت، از اشک‌های مخفیانه‌ای که پدر می‌ریخت و غم موذیانه‌ای که مادر را بالاخره سکته داد و ما شنیدیم از ریزه‌کاری‌های یک حماسه، یک تفکر، یک اعتقاد ناب که قادر است تن را مقابل گلوله سپر کند، نهراسد و رشته‌های مرئی و نامرئی اتصال به جهان فانی را خودخواسته بگسلد. در فردو، دفاع مقدسی‌ترین روستای ایران، جایی که زمین به آسمان نزدیک است دلبستگی به دنیا و هر چه در آن است، بی‌آن که بخواهی رنگ می‌بازد.

شهید آبادهای ایران

هر نقطه از سرزمین‌مان را که بکاویم شهیدی در آن خواهیم یافت، خواه شهری باشد بزرگ، خواه کوچک یا روستایی باشد نهفته در دره‌های کوهستانی یا در همسایگی کویر، اما شهادت در بعضی نقاط، هویت یک منطقه را تغییر داده مثل نقاطی که به شهیدآباد تغییرنام داده‌اند به واسطه شهدایی که مردم می‌خواستند نامشان جاودانه شود. شهیدآباد بابل یکی از این نقاط است. روستایی از توابع بخش بندپی غربی در استان مازندران. این روستا 33 شهید دفاع مقدس دارد و شهیدآباد برایش نامی بامسماست.

روستای تروجن قدیم و شهیدآباد فعلی، جایی در بهشهر مازندران است که‌آن هم بعد از شهادت سه نفر در درگیری‌های پیش از انقلاب و جان باختن 52 نفر در جریان دفاع مقدس، تغییرنام داد. این جدا از 8 آزاده و 187 جانباز و 600 نفری است که مدال رزمندگی را بر سینه دارند.

البته این فقط مردم تروجن نیستند که نام شهیدآباد را برای زادگاه خود پسندیدند، چون مردم روستای چمیان از توابع بخش مشهد مرغاب شهرستان خرم‌بید استان فارس نیز بعد از جنگ تحمیلی چنین تصمیمی گرفتند. شهیدآباد خرم‌بید 43 شهید دارد که 4 شهید آن متعلق به یک خانواده است؛ خانواده‌ای که یکی از دو خانواده چهار شهیدی استان فارس است.

فرمانده‌ای که جوانان را برمی‌انگیخت

از هر کدام از مردم فردو که نام یک شهید شاخص را بپرسید محال است به جعفر حیدریان اشاره نکنند. یک فردویی متولد سال 35 که در قیام 15 خرداد‌ 42، هفت ساله بود ولی بزرگ‌تر که شد در قیام‌های مردمی قم که منجر به پیروزی انقلاب شد با سخنرانی‌های آتشین‌اش، جوان‌های قم را تحریض می‌کرد. در بهمن 57 وقتی امام از فرانسه به تهران آمد جعفر حیدریان در تیم حفاظت امام، فرمانده جمعی از جوانان قم بود و وقتی انقلاب به پیروزی رسید حفاظت بیت امام در قم به عهده او بود.

زمانی که کردستان میدان تاخت و تاز ضدانقلاب بود باز هم جعفر و گروهی از پاسداران قم به منطقه اعزام شدند و با مدیریت او جمعی از ارتشی‌ها که در باشگاه افسران در محاصره بودند، آزاد شدند و بعد از 19 روز ،محاصره باشگاه به طورکامل شکسته شد.

سال 60 اما نقطه عطف زندگی جعفر است، برهه‌ای که او برای حضور در جبهه جنوب مامور مقابله با بعثی‌ها شد. او قبل از اعزام در فردو سخنرانی کرد و با همان نطق آتشین، مردم را به دفاع از انقلاب تشویق کرد که در نهایت 150 جوان فردویی همراه او به محور تپه چشمه دزفول رفتند. این اما پایان زندگی او بود. لحظه‌ای در عملیات فتح‌المبین که تیری به پایش اصابت کرد و روحش پرکشید.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار