شهدای ایران shohadayeiran.com

ای روح لطیف! سلامم را به همسنگرانت برسان؛ به همان‌هایی که وقت سپردن جان زبان‌های‌شان با آواز یا زهرا(س) در دهان می‌رقصید، همان‌هایی که وقت سپردن جان، پلاک و تسبیح و قرآن و انگشتری را در دستمال سفید می‌پیچیدند و به خاک می‌سپردند.

به گزارش شهدای ایران، امروز که حدود چهار دهه از آغاز جنگ تحمیلی می‌گذرد، هنوز مؤلفه مهم مقاومت در رگ و خون مردم ایران‌زمین جریان دارد و با تقدیم زیباترین گل‌ها در دفاع از حریم اهل بیت(ع) در محور مقاومت به‌شیوایی این نهضت ناب عاشورایی تفسیر شد.


ای روح لطیف! سلامم را به

یکی از مهم‌ترین راه‌های اشاعه فرهنگ مقاومت نگاهی عالمانه به رویدادهای روزهای دفاع و احوالات و مناسک شهداست؛ از این روز خبرگزاری فارس در مازندران طی روالی ثابت گزارش‌هایی را در همین زمینه تولید می‌کند که در ادامه نسخه‌ای دیگر از این میراث ماندگار که متنی ادبی از سیده‌زینب حسین‌نژاد است، از نظرتان می‌گذرد.

 ای روح لطیف! سلامم را به

 

به‌نام صاحب عشق، خدا

«مرا ببوس ای عشق»

ستاره بی‌ستاره

ماه بی‌ماه

آسمان تعطیل است

ابر: هق‌ هق

باد: فریاد

غروب قدر عجب غروب بی‌تابی است، دائماً به در دل می‌کوبد، می‌خواهد کنجکاوی کند، قلب عصبانی می‌شود، مغز دوباره در اقیانوس اندیشه به گذشته غرق می‌شود، چشم بی‌قرار می‌گرید، سر در مقابل گذشته تعظیم می‌کند، پاها سست می‌شود و می‌لغزد، دست‌ها به سینه‌های غم می‌کوبند و این زبان است که در مقابل توصیف تو بلند مرتبه حتی اجازه تپیدن هم به خودش نمی‌دهد و این‌ها همه فردا در دادگاه دل محاکمه خواهند شد، زیرا وقتی قلب پشیمان شود فرصت را به قتل می‌رساند.


ای روح لطیف! سلامم را به

باران در کوچه‌ها گونه‌ام را گم کرده، حیران است، سردرگم، آرام، آرام قدم برمی‌دارد و متین و باوقار بر گونه‌های گل می‌نشیند.

انگار همین دیروز بود، دیروزی که نمی‌فهمیدم و امروزی که می‌فهمم، دیروزی که با تمام کودکی‌ام جواب خداحافظی‌ات را دادم، آنقدر کودک که در مقابل خداحافظی‌ات دستانم را بالا بردم و در مقابل لطف لبخندت فقط کودکانه خندیدم، بدون آنکه بدانم این لبخند سرآغاز جدایی است، حسرت سکوت، خاموشی.


ای روح لطیف! سلامم را به

بعد با دلم خداحافظی کردی و برای همیشه در آسمان پنهان شدی.

و امروز نسیم، نوید آمدنت را می‌داد، بوی تو می‌آمد، بوی وصال، بوی باغبان همیشه در حسرت، بوی یاس.

 ای روح لطیف! سلامم را به

امروز چشمانم را به قالیچه انتظار می‌بافم و سر راه باران می‌گذارم، تا که وقت رفتنش آن را شست‌وشو دهد، بعد قالیچه را فرش کوچه مهر می‌کنم، همان کوچه‌ای که در آن قدم‌هایت را احساس می‌کنم و مثل این بوده که با پای خودت نمی‌آیی و این دستان همیشه به‌سوی آسمان است که تو را لمس می‌کند.



و امروز بعد آن دیروز من تابوتت را در آغوش می‌گیرم و بوسه‌ای از روی محبت و حسرت نثارت می‌کنم، بعد الحمد فریاد می‌کشم! «مرا ببوس ای عشق!»

آب از فریادم عرق کرد، اشک خجالت کشید، خاک در زیر تابوتت پنهان شد ولی من با تمام بی‌شرمی ایستادم و به تابلویی از رخ پنهانت نظاره می‌کنم.

باد در گوشم آرام پچ‌‌پچ می‌کند: خیلی پرتوقعی، خیلی...

اما این تو بودی که این آرزو را به من آموختی، نبودی؟ بودی.

یادت نیست وقت رفتنت چگونه مرا نگریستی، یادت نیست در گوشم چگونه زمزمه کردی، چقدر خوبی، چقدر مهربانی، لطف تا کجا، تو از اهالی کدام شهر عشقی، حروف نامت را از کدامین کلمات جدا کردی: «ش» را از شربت عشق شیرین‌تر کردی، هستی را در برابر چشمان «ه» به خاک نشاندی.

«ی» را تفسیر یار ساختی، «د» را در مقابل دوستی و وفا سرافراز کردی، گل را در مقابل «گ» شرمنده ساختی، «م» را مظهر مهر و محبت دانستی، به «ن» در مقابل نبرد علیه دشمن افتخار دادی، «ا» را به‌خاطر آرزوی بهشت در نامت گنجاندی و تو همانی که شهید گمنامی، چه غریب، چه لطیف.

 

 

نام: شهید

نام خانوادگی: گمنام عاشق

سال تولد: سال عشق

محل تولد: کربلا

محل شهادت: عرش

مکان زندگی: بهشت

سال شهادت: پرواز

نام پدر: سید علی

نام مادر: سیده زهرا

دیدی شناسنامه‌ات را چگونه برایت یافتم

می‌دانی چطور؟

امشب در همان دقایقی که پیشانی‌ام را به تابوتت پیوند دارم، همان دقایقی پیشانیم را به تابوت پیوند دادم، همان دقایقی که با دستانم تو را نوازش کردم و با اشکم روی تابودت را می‌شستم.

همان دقایقی که زبانم از حصارشکنی دلم آزاد شده بود و برایت حرف می‌زنم، حرف بزن، دوباره حرف بزن، برایم بگو دوباره بر لب‌هایت غنچه و گل را شکوفا کن.

بیچاره گوشم، چه بیکار.

و باز هم امشب پس از چارچوب پنجره‌ها فریاد می‌کشم کسی که سال‌ها پیش به من، به او، به همه، درس وفاداری و شهامت و شهادت را آموختی، شهید گمنام، بر بلندای آسمان ایستاده‌ای و به خاطر بلندی غیرتت و باز هم از روی مهربانی‌ات چشمک می‌زنی.

با کدامین راز جان شیرینت را تقدیم نور کردی، اصلاً تو از نور چه دیدی، تو فرزند زهرایی می‌دانم، او تو را آموخت تا با نور پیمان ببندی.

در بازار عشق و عاشقی این تو و امثال تو بودید که جان فروختید و بهشت خریدید و این من و امثال من بودیم که در این بازار ورشکسته و به‌خاک‌افتاده عقب‌نشینی کردیم.

کبوترم! قسم بر جان شیرینت که همیشه آرزوی یک لحظه شنیدن صدایت نفس‌هایت را دارم، من به تو وفادارم، باور نمی‌کنی از قاضی دلم بپرس، وجدان، این نفس لوّامه که همیشه با خود درگیر است و میان من و تو همیشه تو را خواسته.

ای شهید! بدان من با تمام کوچَکی‌ام عشق را می‌فهمیدم و درد استخوان مرا فلج کرده و امروز بعد رفتنت پدرانم هستند و چه افسوس و چه آه و چه فریاد.

باز شکست خوردم، باز از قافله عقب ماندم، پای دویدنم نیست، مرا بکش، مرا بخواه، مرا سرزنش کن، می‌دانم آخر از لطف تو می‌میرم.

باد راست می‌گفت، خیلی پرتوقعم خیلی، امروز پدران شهید زنده‌اند، از داغ جدایی تو و دوستانت رنج می‌کشند و یکی یکی آب می‌شوند و جاری به اقیانوس.

 

 

امروز رهبرت تنهاست، همه کسانی که ادعای دوست داشتنت را می‌کنند پشت حصارهای سنگی دل‌شان پنهان شدند، دوباره سلام بی‌سلام.

ای شهدا! رفتید، هیچ‌کسی نیست زمزمه کند شب را، سکوت بی‌حیا در میان کوچه‌های شهر می‌پلکد، ذکر را کشت، بی‌عفت، «سخن بی‌حوصله، خسته، گمراه در زیر زبان می‌خسبد، دل بیچاره ما می‌گرید، با زبان بی‌زبانی می‌خواهد اما هیچ‌کسی نیست، به غمش گوش کند».

  1. شهید عزیزم! سلامم  را به نگارت، به مهدی «عج» عزیزم برسان.

ای روح لطیف! سلامم را به همسنگرانت برسان؛ به همان‌هایی که وقت سپردن جان زبان‌های‌شان با آواز یا زهرا(س) در دهان می‌رقصید، همان‌هایی که وقت سپردن جان، پلاک و تسبیح و قرآن و انگشتری را در دستمال سفید می‌پیچیدند و به خاک می‌سپردند، همان‌هایی که لب‌های‌شان با لبخند ملیح افتخار می‌خشکید.

پسر زهرا! سلامم را به خاک شلمچه، طلاییه، فکه و به تمام خاک‌هایی که بوی خونت را در خود حبس کردند، برسان و باز بی‌قرار فریاد می‌کشم و می‌گویم «مرا ببوس ای عشق!»

و بیا ای شهید دعا کن و بگو «اللهم عجّل لولیک الفرج».

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار