شهدای ایران shohadayeiran.com

شهدای ایران: برای آشنایی با زندگی و منش شهید مدافع حرم محمد‌تقی سالخورده با همسرش نرگس قاسمی همکلام شدیم. خانم قاسمی معتقد است آنچه خوبان همه دارند او یکجا داشت؛ مهربانی و صداقت و آرامش و ولایت‌پذیری‌اش کار را به جایی رساند که شهادت نصیبش شد. متن زیر برگرفته از روایت‌های این همسر شهید است.

همسنگری برای زندگی

من و محمدتقی به واسطه معرفی یکی از دوستان با هم آشنا شدیم. ابتدای آشنایی و دیدار صحبت خاصی بین ما صورت نگرفت. ایشان خودش را معرفی کرد و من هم خودم را. شروط ما برای تشکیل زندگی ایمان بود و اخلاق که در رتبه اول همه خواسته‌هایمان قرار داشت. تنها خواسته‌ای که محمد از همسر آینده‌اش داشت این بود که می‌گفت همسرم با شغلم کنار بیاید و من را همراهی کند تا بتوانم در کنارش آرامش داشته باشم.  در حقیقت محمد به دنبال یک همسنگر بود و من خوب می‌دانستم که عاقبت شغل و جهادی که همسرم در پیش گرفته به شهادت ختم خواهد شد، چراکه من از همان ابتدا شهادت را در وجودش می‌دیدم.

جان کلام همکلامی شب خواستگاری من و محمدتقی این بود که می‌گفت که من می‌دانم شرمنده همسرم هستم، اما می‌خواهم همسرم همسنگر من باشد. 17/7/90 مراسم عقدمان برگزار شد که مصادف با تولد امام رضا (ع) بود. یک سال و نیم بعد یعنی در تاریخ 11/2/92 عروسی کردیم که مصادف با تولد حضرت فاطمه (س) بود. از زمانی که با هم عقد کردیم کم کم این احساس به من دست داد و با خودم می‌گفتم چرا او شبیه آدم‌های دور و برم نیست. چرا شبیه کسی نیست. فراتر از یک آدم عادی بود. نمونه یک انسان کامل. از نظر من هیچ نقصی نداشت. تمام کارهایش را با اخلاص تمام انجام می‌داد. فروتنی و تواضع بزرگ‌ترین درسی بود که من از سال‌های همراهی با محمدتقی یاد گرفتم.

وقتی کنارم بود باز دلتنگش می‌شدم

محمدتقی پاسدار تکاور گردان صابرین لشکر 25 کربلای مازندران بود. از دور و اطرافیان می‌شنیدم که زندگی با یک نظامی سخت است، ولی من در طول زندگی با محمدم که یک نظامی بود هیچ سختی‌ای را ندیدم و نچشیدم. تنها سختی کار محمدم دلتنگی‌هایی بود که هنگام مأموریت رفتنش برای من پیش می‌آمد. من به محمد می‌گفتم حتی زمانی که پیش من هستی دلم برایت تنگ می‌شود، حالا این دلتنگی‌ها زمان مأموریت رفتن شما دیگر جای خود را دارد و بیشتر هم می‌شود.

همیشه بیشتر دلتنگش می‌شدم تا اینکه بخواهم نگرانش شوم. چون می‌گفتم خدا هست و دلیلی برای نگرانی وجود ندارد. محمدم همیشه می‌گفت تا خدا نخواهد هیچ برگی از درخت نمی‌افتد. من تمام تلاشم را برای حفظ سلامتی‌ام انجام می‌دهم. حالا اگر هم اتفاقی بیفتد خواست خدا بوده و باید راضی باشیم به رضای خدا. محمد در طول زندگی اصلاً از شهادت صحبت نمی‌کرد. ولی من از روی رفتار و کردارش می‌فهمیدم که یک روزی شهادت نصیبش می‌شود. محمد خودِ شهید بود! خودم می‌دانستم که با یک شهید زنده زندگی می‌کنم، تمام رفتار و کردارش مثل شهدا بود.

همنام یک شهید

پدر محمد پاسدار بود و در جنگ تحمیلی هم شرکت داشت. چند تن از دوستان و همرزمان پدرشوهرم هم به شهادت رسیده بودند. پدرشهید در جبهه بود که محمد به دنیا آمد. وقتی به مرخصی برگشته بود، نام ایشان هم انتخاب شده بود. گویی ابتدا قرار بوده اسم را پدرشان برای او انتخاب کنند. اما نام محمد با توجه به خوابی که عمه ایشان از شهید محمدتقی هاشمی‌نسب دیده بودند، محمدتقی انتخاب شد. شهید محمدتقی هاشمی‌نسب یکی از نوادگان آیت‌الله سیستانی و از دوستان صمیمی و همرزم پدرشوهرم بودند. نام محمدم بر گرفته از نام اوست.

وصیت‌هایی روی عکس‌های دو نفره

من و محمد یک سال و نیم عقد بودیم و سه سال هم زیر یک سقف با هم زندگی کردیم. حاصل این زندگی عاشقانه تولد تنها دخترم زینب در 16/5/1393بود. محمد عاشق اسم زینب بود و به من می‌گفت من چهار تا اسم انتخاب کردم و از بین این چهار تا اسم زینب را بیشتر از همه دوست دارم ولی باز هم هر اسمی که شما انتخاب کنید. هیچ‌وقت نظرش را تحمیل نمی‌کرد.

همیشه دوست داشت نظر، نظر من باشد. من هم نام زینب را برای دخترمان انتخاب کردم، چون خوابی در این خصوص دیده بودم. محمد خیلی دوست داشت با زینب قرآن کار کنیم، دوست داشت حافظ قرآن شود. یادم است چند روزقبل از رفتنش زینب خیلی شیرین‌زبانی می‌کرد. محمد به من گفت: زینب کم کم همه چی را تکرار می‌کند. می‌توانی قرآن یادش بدهی. محمدم وصیت‌هایش را برای دخترمان روی عکس‌های یادگاری که با هم داشتند نوشت تا برای همیشه بماند.

فرمانده گردان عمار

اوایل که شنیدم قصد دارد به سوریه برود، فقط گریه می‌کردم، صحبتی نمی‌کردم. یعنی حرف از نرفتن و اینکه بگویم نرو، نبود. فقط از دلتنگی و نگرانی گریه می‌کردم. محمد خیلی دلش می‌سوخت و ناراحت می‌شد و طوری با من حرف می‌زد که آرامم می‌کرد. می‌گفت سید اگه قرار است اتفاقی برایم بیفتد، همین جا هم ممکن است بیفتد. با حرفاهایش آرامش خاصی تمام وجودم را فرا می‌گرفت و گریه‌هایم بند می‌آمد. خانواده‌ام می‌گفتند مواظب محمد باش نگذار به سوریه برود. نه تنها خانواده‌ام بلکه هر کسی که محمد را می‌شناخت ناراحت و نگران می‌شد. اولین اعزام محمدم مربوط به مهرماه سال 1394بود که 56روز در سوریه حضور داشت. اعزام بعدی ایشان 14فروردین ماه سال 1395بود. یک هفته بعد از اعزام دوم یعنی در تاریخ 21 فروردین ماه سال 1395 به شهادت رسید. مسئولیت محمد در منطقه فرماندهی گردان عمار بود.

دلم را همراه خودش برد

رفتنش هم به یکباره پیشامد، از قبل صحبتش بود، ولی فکر نمی‌کردم غافلگیر بشوم. ساعت 10 و نیم شب بود که با محمدم تماس گرفتند و گفتند برای رفتن به سوریه آماده باشد. من همین که شنیدم تنم لرزید و بغض کردم ولی جلوی او اصلاً به روی خودم نیاوردم. گفتم ناراحت می‌شود و مسافر است. نکند در دلش بماند. اما یواشکی بدون اینکه متوجه بشود گریه می‌کردم. نگاهش می‌کردم و اشک می‌ریختم. برای خداحافظی به خانواده‌ها سر زدیم و خداحافظی کردیم.

به خانه که برگشتیم وسایلش را جمع کرد. با ذوق وسایل سفرش را جمع می‌کرد. اصلاً ندیدم زینب را بغل کند و ببوسد و با دخترش خداحافظی کند. مأموریت‌های قبلی اینطوری نبود. حتی اگر زینب خواب هم بود، می‌رفت بغلش  و بوسش می‌کرد. بعداً متوجه شدم که این کارش برای این بود که نکند لحظه آخری زینب زمینگیرش کند. نکند یک وقت دلش بلرزد و از قافله جا بماند، لحظه خیلی سختی بود. محمد وقتی رفت، دلم را همراه خودش برد.

صبوری کن و قوی باش

وقتی با خانواده‌ها خداحافظی کردیم در مسیر بازگشت در ماشین به محمد گفتم خیلی مواظب خودت باش، چون خیلی دلم برایت تنگ می‌شود. در پاسخ گفت: همه این چیزها می‌گذرد. خوشی‌های دنیا سختی‌های دنیا، بالاخره می‌گذرد. هیچ وقت پایدار نمی‌ماند. ولی خودت باید کاری کنی که به یک چیزی دست پیدا کنی که آن یک چیز هم از همین راه به دست می‌آید. تحمل سختی‌ها، صبوری کردن در این راهی که قرار گرفته‌ای. می‌گفت دلتنگی هست، سختی هست، گریه هست، ولی باید صبوری کنی و محکم و قوی باشی. اینها سفارش محمدم به من بود.

اللهم رضم برضائک

محمد را سپرده بودم به خدا و حضرت زینب (س)‌، چون اگر قرار است هر اتفاقی برای آدم بیفتد کار خدا است و راضی بودم به رضای خدا، گفتم خدایا اگر قرار است محمدم به همین زودی از پیشم برود، بهترین شکل رفتن از دنیا که همان شهادت است را از تو می‌خواهم، وقتی از نگرانی‌هایم به محمد می‌گفتم می‌گفت من تمام تلاشم را برای حفظ جانم می‌کنم که هیچ اتفاقی برایم نیفتد حالا اگر هم اتفاقی بیفتد راضی‌ام به رضای خدا.

نمی‌خواستم بشنوم محمد شهید شده است

خودم از همان روز شهادتشان دلشوره عجیبی داشتم. دخترم خیلی بیقرار بود. عکس‌های بابایش را در گوشی نگاه می‌کرد و صدایش می‌زد. صبح که بیدار شد فقط بابایش را صدا می‌کرد. آن لحظه دلم هزار راه رفت، با خودم گفتم نکند اتفاقی افتاده باشد. می‌خواستم زینب را برای خرید بیرون ببرم تا فکرش عوض شود. در همین حین بود که زنگ تلفن به صدا درآمد. یکی از دوستانم بود که می‌گفت یک شهید و چندتا زخمی دادیم. گفتم کی شهید شده؟ گفت از بچه‌های چالوس است.

گفتم نکند محمد جزو زخمی‌ها باشد؟ در راه مغازه بودم که چند تا از خانم‌های همکار زنگ زدند، اسمشان را که روی گوشی‌ام می‌دیدم دلم می‌ریخت. جواب که می‌دادم فقط حالم را می‌پرسیدند آن هم با لحنی ناراحت و نگران. از آنها می‌پرسیدم: چیزی شده، می‌گفتند نه. گفتم برای محمد اتفاقی افتاده است؟ می‌گفتند نه اصلاً نگران نباش. بعد رفتم خانه به داماد محمد که از همکارانشان هم می‌شد زنگ زدم که بپرسم محمد زخمی شده؟ همه‌اش فکر می‌کردم جزو آن زخمی‌هاست، دامادشان خودش جواب نداد یکی از دوستانش جواب داد، گفتم با فلانی کار دارم که آن بنده‌خدا گفت نمی‌تواند صحبت کند و شما بروید منزل پدرشوهرتان. گفتم برای محمد اتفاقی افتاده؟ اما اجازه ندادم صحبتش تمام شود وگوشی را قطع کردم.

انگار نمی‌خواستم بشنوم محمدم شهید شده است. اما آنجا دیگر مطمئن شدم که محمد شهید شده است.  محمد در21 فروردین ماه 1395 به شهادت رسید و در 24 فروردین ماه سال 1395در زادگاهش روستای شهاب‌الدین نکا به خاک سپرده شد. محمد بر اثر اصابت ترکش‌های خمپاره که دقیقاً به سجده‌گاهش اصابت کرده بود، آسمانی شد. در آخرین لحظات یکی از همرزمان و دوستان صمیمی محمدم در کنارش بود. می‌گفت قبل از شهادت نماز ظهر و عصرش را خواند و رفت برای سرکشی به بچه‌ها که همانجا یک خمپاره‌ای آمد و واسطه وصالش به محبوبش شد.

ان‌شاءالله طعنه‌زنندگان قانع نشوند

این روزها حرف‌های زیادی از چرایی حضور رزمندگان مدافع حرم و حتی دریافت وجوه نقدی از طرف این شهدا و خانواده‌هایشان شنیده می‌شود. حرف‌هایی که انگار تمامی ندارد. با شنیدن این حرف‌ها دلمان به درد می‌آید و جوابشان را هم می‌دهیم اما قانع نمی‌شوند. ان‌شاءالله که طعنه‌زنندگان قانع نشوند. چون اگر بخواهند قانع بشوند باید از عزیزترین کسانشان بگذرند تا دلیل رفتن مدافعان حرم را متوجه بشوند. این بلاو مصیبتی که بر سر مردم سوریه می‌آید، اگر بچه‌های مدافع حرم نبودند بر سر مردم خودمان می‌آمد. جنگ همان جنگ است ولی مکانش در سوریه، عراق و لبنان است.

عاشق شهادت بود

تنها سختی این روزهای من دلتنگی‌هایی است که به سراغم آمده است. شاید باورتان نشود به محمدم می‌گفتم تو وقتی پیش من هستی دلم برایت تنگ می‌شود. حتی سرکار هم که می‌رفت تا بیاید خانه طاقت دوری‌اش را نداشتم و زنگ می‌زدم یا پیام می‌دادم و از دلتنگی‌هایم و دوست‌داشتنم می‌گفتم. حالا مأموریت که جای خود داشت. یعنی لحظه‌شماری می‌کردم برای دیدنش که از مأموریت برگردد. اما می‌دانستم که محمدم عاشق شهادت است.

می‌دانستم خیلی دوست دارد که شهید بشود، از ته دلش خبر داشتم. وقتی که شهید شد سراغ وصیتنامه‌اش رفتم دیدم چه عاجزانه از خدا درخواست شهادت می‌کرده و چه معامله پرسودی با خدا کرده است. او همه دنیا و دارایی‌اش را رها کرد و رفت برای رسیدن به بهترن عاقبت بخیری که در نهایت در سرزمین شام نصیبش شد. من امروز و به روزهای همراهی‌ام با محمد افتخار می‌کنم و از خدا و حضرت زینب(س) می‌خواهم که من را هم در زمره مدافعین آل‌الله قرار دهد.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار