شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۱۲۶۰۲۶
تاریخ انتشار: ۰۳ شهريور ۱۳۹۵ - ۱۰:۳۲
طیبه لاجوردی گفت: روزی که برادرم را غسل می‌دادند شیلنگ آب را در چشم مجروح ایشان گذاشته بود و خون از دهان و بینی و گوش ایشان بیرون می‌آمد. هرگز در عمرم به اندازه آن چند دقیقه زجر نکشیده‌ام.

شهدای ایران: از ابتدای نوجوانی با کنجکاوی و دقت، در جریان مبارزات برادر قرار گرفت و به محض اینکه توانست مسئولیت همراهی با وی را به عهده بگیرد، برادر با اطمینانی بی‌نظیر، پخش اعلامیه های امام(ره) و روشنگری اذهان زنان را به او واگذار کرد. ذهن دقیق او سرشار از خاطره های تلخ و شیرین بسیاری از برادر است که در این فرصت اندک، فقط بخش هائی از آنها را در اختیار ما قرار داد، با این امید که در فرصتی دیگر، از ناگفته های خویش نیز سخن بگوید.


 

*تفاوت سنی شما با برادر شهیدتان چقدر است. از اولین خاطراتی که از ایشان دارید، برایمان بگویید.

من اگر بخواهم خاطراتم را از ایشان و از انقلاب بگویم، شاید ضرورت داشته باشد که ده‌ها کتاب بنویسم، ولی ننوشته‌ام، مضافاً بر اینکه بسیاری از نکات در زندگی ایشان باید مستور بمانند و هنوز موقع بازگو کردن آنها نیست. برادر شهیدم از ابتدای جوانی به مسائل مذهبی بسیار مقید بودند و دقت بسیار زیادی در این مورد داشتند. نسبت به پدر و مادر و اهل خانه نهایت احترام را می‌گذاشتند. پدر و مادرمان هم به ایشان به صورت یک مشاور دقیق نگاه می‌کردند. برادر شهیدم بسیار دوراندیش و صاحب یک روحیه روانکاوانه بسیار حیرت‌انگیزی بودند و با دیدن افراد و ساعتی صحبت کردن با آنها، وضعی روحی‌شان را تشخیص می‌دادند. قلب بسیار رئوف و مهربانی داشتند و بسیار شاد و شوخ طبع بودند. البته ما بعد از ایشان، دیگر رنگ شادی را ندیدیم. حقیقتاً مصداق بارز آیه، «اشدا علی الکفار و رحماء بینهم» بودند و کسانی را که احکام دینی را به جا نمی‌آوردند و بی‌قیدی نشان می‌دادند، با لحن دلپذیر ارشاد می‌کردند و اهتمام عجیبی در ارشاد جوانان و تشکیل جلسات برای آنها داشتند. هیچ زمانی تابع انحرافات و بدعت‌ها نشدند و فقط دستورات خدای سبحان در نظرشان مهم بود. نهایت دقت را در اجرای واجبات به خرج می‌دادند. از گناهان که به جای خود، حتی از مکروهات هم پرهیز داشتند. از همان جوانی تقید خاصی به حلال و حرام داشتند و زمانی هم که وارد مناصب حکومتی شدند، می‌توانم به جرئت قسم بخورم که یک ریال از وجوه دولتی وارد مال ایشان نشد. ایشان در خرج بیت المال دقت فوق‌العاده بالایی داشتند.

*چه موقع متوجه شدید که برادرتان وارد فعالیت‌های مبارزاتی شده‌‌اند؟

من خودم خیلی کنجکاو بودم. عصرهای جمعه که در خانه ما جلساتی برگزار می‌شد، به برادرم می‌گفتم، «قول می‌دهم به کسی حرفی نزنم. اجازه بدهید بیایم پشت در اتاق بنشینم و گوش بدهم. » ایشان می‌گفتند، «اگر قول می‌دهی که نگویی، بیا بنشین. » من می‌رفتم و گوشم را می‌گذاشتم لای درز در و خدا شاهد است تا زمانی که موضوعی در سطح خانواده گفته نمی‌شد،  کلمه‌ای درباره آن حرف نمی‌زدم.

*از خاطرات کودکی‌تان بگویید.

برادرانم می‌رفتند مدرسه جعفری و ما خواهرها می‌رفتیم مدرسه امامیه. این دو تا مدرسه هزار متری با هم فاصله داشتند. برادرها تا مدرسه ما را می‌بردند و بعد از مدرسه هم به سرایدار سپرده بودند که تا آنها نیامده‌اند دنبالمان، ما از مدرسه جایی نرویم و بعد باز تا خانه، ما را اسکورت می‌کردند. یادم هست که یک بار هوا خیلی گرم بود و من روبنده‌ام را بالا زده بودم. وقتی رسیدیم خانه، دیدم برادرم با تغیّر به من نگاه می‌کنند. علت را که پرسیدم، گفتند، «دیگر نبینم روبنده‌ات را بالا بزنی. »

*آیا برادرتان اهل ورزش بودند؟

خیلی زیاد. به شنا خیلی علاقه داشتند. تا آخر عمرشان هم به ورزش ادامه می‌دادند. اگر غیر از این بود، با آن همه شکنجه ای که دیده و صدماتی که خورده بودند، نمی توانستند به فعالیت ادامه بدهند.  

*هنرهای مختلف چطور؟

خطشان بسیار عالی بود. این را دوستانشان خوب می‌دانند که بیشتر پلاکاردهای روز تشریف‌فرمایی امام را ایشان نوشته بودند. یادم هست که در منزل پدرمان، مقدار زیادی پارچه مخصوص گذاشته بودند که برادرم شعارها را بنویسند. به انواع خط تسلط داشتند و این را هم خودشان به شکل خودآموز و بدون استاد یاد گرفته بودند.

*آیا برادرتان در تربیت شما نقش خاصی داشتند؟

بله، ایشان در کارهای هنری و خیاطی بسیار مشوق من بودند. همین‌طور در پیگیری دروس حوزوی و قرآن و نهج‌البلاغه. یادم هست یک روز داشتم قرآن می‌خواندم. ایشان آمدند و با انگشت اشاره و برای تأکید روی میز زدند و گفتند، «روزی یک آیه بخوان، ولی عمق معنای آن را درک کن. درباره مفاهیم آن فکر کن. سریع نخوان. » از آن روز سعی کردم به ترجمه آیات دقت بیشتری بکنم و از سال بعد، نزد خود ایشان شروع به خواندن تفسیر کردم.

*اولین باری که برادر شما به شکل جدی با رژیم درگیر شدند، کی و چگونه بود؟

جلسات سیاسی در منزل ما تشکیل می‌شدند. از کسانی که به آن جلسات می‌آمدند، مرحوم شاهچراغی بودند که در اوایل انقلاب به رحمت خدا رفتند. یک روز صبح که برادرم رفته بودند به حجره ایشان که درس بگیرند، دیده بودند که به رحمت خدا رفته‌‌اند و علت مرگشان هم معلوم نشد. شهید امانی می‌آمدند، شهید عراقی می‌آمدند و یکی هم عباس مدرسی‌فر بود که بعد از زندانی شدن، به رجوی پیوست. یادم هست که برادرم به ما گفتند که دیگر با خانواده او مراوده نکنیم و بیشتر از هر کسی برای ایشان قبول این مسئله که او به منافقین ملحق شده، سخت بود. برادرم از همان سال‌ها بود که منافقین را خوب می‌شناختند. اساساً قدرت تشخیص ایشان بی‌نظیر بود. برادرم از سال 37، 38 فعالیت‌هایشان را شروع کردند. اولین اعلامیه‌ای که امام دادند، توسط برادرم و دوستانشان تکثیر و پخش شد. آن موقع هیچ کدامشان ماشین نداشتند. شبانه سوار اتوبوس می شدند و می رفتند منزل امام و اعلامیه ها  را می گرفتند. برادرم و دوستانشان با آن شرایط و وسایل مشکل آن روزها، این اعلامیه ها را در زیر زمین منزل تکثیر می کردند. فقط آقا امام زمان(عج) یار اینها بودند که  می‌توانستند این کارها را بکنند، وگرنه در آن جو خفقان و شرایط خطرناک، انجام چنین کارهایی مساوی بود با اعدام. گمانم سال 40، 41 بود که امام اعلامیه دادند که باز در خانه ما تکثیر شد. به اعتقاد من پدر و مادرم جزو شهدای گمنام هستند، چون اگر حمایت و پایداری آنها نبود، واقعا‌ً نمی‌شد آن کارها را انجام داد. مادرم خانمی بودند که ده سال از خانه بیرون نرفتند و می‌گفتند، « در تمام مدتی که شما را بزرگ کردم، یک لقمه از مال کسی نخوردم. »، ولی همین مادر که این مدت طولانی را در خانه ماندند، من و خواهرهایم را با ماشین دربست می بردند به منزل خانم‌هایی که می‌دانستیم جلسات قرآن دارند و در آنجا اعلامیه های امام را برایشان می‌خواندیم و همه جا هم من داوطلب می‌شدم که بخوانم. بعضی‌ها که رسماً می‌گفتند شما جاسوس انگلیس هستید. یادم هست یکی‌شان می‌گفت، « این چه کار قبیحی است که می‌کنید؟» به مادرم می‌گفتند، « خودت دوست داری جاسوس انگلیسی‌ها باشی، دخترهایت را چرا می‌بری؟» تازه اینها خانم‌هایی بودند که جلسات قرآن می‌گذاشتند، حالا حسابش را بکنید که بقیه چطور فکر می‌کردند. آن روزها اساساً دخالت در سیاست را قبیح می‌دانستند. اینها نمی‌خواستند اعلامیه‌ها را بخوانند و ما هم می‌خواستیم هر جور که شده، مطالب آنها را به گوششان برسانیم و چون جور دیگری زورمان به آنها نمی‌رسید، من با صدای بلند می‌خواندم که دست کم بشنوند. راننده آن ماشین دربست، از دوستان برادرم بود. باور کنید ما شاید به منزل بیش از پنجاه خانم که جلسه قرآن داشتند و تفسیر می‌گفتند و خلاصه اهل تدین بودند و  حتی به منزل خانم اشرف الحاجیه هم رفتیم و مادرم به همه‌شان گفتند که به خاطر آینده بچه‌ها، اعلامیه را امضا کنند و حتی یکی از آنها هم امضا نکرد. فقط خدا رحمت کند یک حاجیه خانم انصاری بودند که در کوچه خودمان بودند و منزل خانم بلورفروشان درس می‌دادند. ایشان امضا کردند. همه می‌گفتند که این ‌کارها، کار جاسوس‌های انگلیسی است و شماها این چه کار بدی است که می‌کنید. ما هم خودمان پایین اعلامیه‌ها را  امضا می کردیم. گمانم اوایل سال 40 بود که برای شب احیا رفتیم خانه خانم بلورفروشان. مرحوم خانم انصاری توجه خاصی به ما داشتند. هفت هشت تا دختر بودیم که می‌رفتیم جلو می‌نشستیم. آن شب، تعدادی اعلامیه از برادرم گرفته بودیم. کنتور برق خانه خانم بلورفروشان کنار در بود. ما دو تا خواهر بودیم. یکی قلاب گرفت و یکی دیگر رفت بالا و فیوز برق را کشید و بعد از راه پله باریک خانه آنها رفتیم بالا. جلوی در پشت‌بام، سنگ بزرگی بود. آن را کنار زدیم. حیاط منزلشان بسیار بزرگ بود و گوش تا گوش جمعیت نشسته بود. از بالای پشت بام اعلامیه‌ها را ریختیم روی سر آدم‌ها و سریع آمدیم پایین و رفتیم مسجد سر کوچه‌مان. آنجا هم فیوز برق را کشیدیم و رفتیم توی زنانه و از آن  بالا، اعلامیه ها را ریختیم روی سر آقایان و چندتایی را هم گذاشتیم جلوی در خروجی خانم‌ها. بعد برگشتیم و رفتیم مسجد قنات آباد. موقع قرآن سر گرفتن بود. یادم هست تابو‌ت‌هایی کنار قسمت زنانه بود. ما بلند شدیم و از زیر پرده، اعلامیه‌ها را  ‌ریختیم پایین روی سر آقایان. زن‌ها ما را عقب‌ می‌راندند که بروید بنشینید سر جاهایتان و ما می‌گفتیم که از تابوت‌ها می‌ترسیم و همین جا کنار پرده، جایمان خوب است. این اولین بار بود که ما در پخش اعلامیه‌ها کمک می‌کردیم.

*برادرتان اولین بار در چه سالی و به چه دلیلی دستگیر شدند؟

در قضیه ترور منصور بود که شهید بخارایی و شهید امانی در صحنه بودند و برادرم و بقیه کارهای پشت صحنه را انجام می‌دادند. موقعی که ماموران، بخارایی را گرفتند، بقیه مخفی شدند. روزنامه‌ها با لحن زشت و زننده‌ای درباره‌ آنها نوشتند و عکس آنها را چاپ کردند. یادم هست که برادر حاج آقای امانی، آقای هاشم امانی و یکی از دوستانشان آمدند منزل ما مخفی شدند. افطار که کردیم، خبر دادند که مأموران دارند می‌آیند سراغ اینها. مادرم به آنها چادر دادند و رفتند منزل خواهرم که نزدیکی منزل ما بود. یک شب آنجا بودند و بعد متواری شدند. بعد هم برادرم را دستگیر کردند و برای همه‌شان حکم اعدام دادند. اهل خانه هر نوبت پنجاه هزار تا صلوات نذر می‌کردیم. در دادگاه بعدی، اعدام برادرم شد حبس ابد و دوره‌های طولانی زندان برادرم شروع شد. یادم هست که آمدند هرچه کتاب بود ریختند وسط حیاط و پاره کردند. دو تا از برادرهایم بسیار جوان بودند، شب‌ها درس می‌خواندند و روزها مغازه را باز می‌کردند که چرخ زندگی نخوابد.

*دستگیری برادرتان روی زندگی پدر و مادرتان و شما خواهر و برادرها چه تأثیری گذاشت و برخورد دیگران با شما چگونه بود؟

همه ما از رفتارهای ضد مذهب رنج می‌بردیم. موقعی که شهید امانی را اعدام کردند، قرار بود کاری کنیم که والده ایشان نفهمند. برادران شهید امانی آمدند منزل ما که آنجا ختم بگیریم. با اینکه مجلس به شکل مخفی تشکیل شده بود، حیاط خانه ما پر از جمعیت بود. عده‌ای بودند که مادر مرا سرزنش می‌کردند که چرا ما دخترها را اجازه داده به این عرصه‌ها وارد شویم. من به قدری از ناآگاهی آنها رنج می‌بردم که به رویشان نگاه نمی‌کردم و به خانه‌شان نمی‌رفتم. بسیار نادر بودند کسانی که متوجه شرایط و وضعیت و هدف این شهدا می‌شدند. شاید در کل تهران 20 نفر نبودند.

*در فواصلی که برادر شما زندان بودند، چه کسی از خانواده‌شان مراقبت می‌کرد؟

برادر بزرگم حاج آقا مرتضی. من بارها به فرزندانم گفته‌ام که اگر همت و مقاومت ایشان نبود، برادرمان به دلیل دغدغه‌ای که در زندان درباره خانواده‌شان داشتند،  نمی‌توانستند به مبارزه ادامه بدهند. ایشان تمام مسئولیت حاج ‌آقا اسدالله به عهده‌شان بود. ایشان و دو تا برادر کوچک‌ترم، بچه‌ها را روی دوششان می‌گذاشتند و لوازم اینها را می‌گذاشتند توی بقچه و اینها را مثلاً می‌بردند منزل پدربزرگشان حاج آقا گل گل و بعد به همین شکل آنها را برمی‌گرداندند. یک سال برادرم در زندان اوین بودند و بعد از مدت‌ها، اجازه ملاقات دادند. برادرم پیغام دادند همه‌تان بیایید. اینکه برادرم چه وضعیتی داشتند، بماند. آن روز برای داداش لباس و زیر پیراهنی و غذا و میوه بردیم و یک افسر، همه اینها را جلوی چشم ما با خاک قاتی کرد و لگد زد و گفت بفرمایید. در مجلس ترحیم داداش در مسجد ارک دیدیم یک نفر پیغام فرستاده برای ما که می‌خواهم مادر و خواهرهای شهید لاجوردی را ببینم. وقتی رفتیم دیدیم یک نفر هست که دارد گریه می‌کند و می‌گوید حلالم کنید. وقتی پرسیدیم که قضیه از چه قرار است، گفت، « من همان کسی هستم که در ملاقات شما در زندان اوین، لباس‌ها و میوه‌ها و غذاها را خاک‌آلود کردم. » اگر بخواهم برای شما از قصه‌های زندان‌ها و شکنجه‌هایی که برادرم تحمل کرد، بگویم صدها کتاب می‌شود؛اما احساس می‌کنم خیلی چیزها را مگر آقا امام زمان(عج) اسرارش را باز کنند. این روزها اگر به خاطر بعضی از کارهای فرهنگی ناچار باشم از خانه بیرون بروم، با اینکه به خاطر مهره‌های گردنم، دکتر منعم کرده که سرم را پائین بیندازم، تمام مدت سرم روی کتاب است که اطراف را نبینم و زود برگردم خانه.

*سخت‌ترین دورانی که در زندگی برادرتان تجربه کردید، کی بود؟

موقعی که ایشان در زندان مشهد بودند. پسر من هنوز پنج شش ماهه بود. با دشواری‌های بسیاری به مشهد رفتیم. حاج آقا همسر من هم خیلی از فعالیت‌های من حمایت می‌کردند و اگر حمایت‌های ایشان نبود، من واقعاً نمی‌توانستم کاری بکنم. همان‌طور که اگر خانم برادر من، پشت جبهه را آرام  نگه نمی‌داشتند، اخوی نمی‌توانستند با خیال راحت به مبارزاتشان ادامه بدهند. همسر من  حمایتشان از مبارزات انقلابی، بسیار مخفی و سربسته بود، مثل پدر و مادرم که واقعاً اگر همت نمی کردند، نمی‌شد کاری کرد، به همین دلیل است که تأکید می‌کنم اینها شهدای گمنام هستند. یادم هست موقعی که اعلام کردند بیایید و به هزینه‌ سربازها کمک کنید، حاج آقا همسر من خیلی بی‌سروصدا، هزینه صد سرباز را تقبل کردند و نفری 20 هزار تومان دادند. اینها کسانی هستند که کسی نامشان را هم نمی‌داند و خداوند اجر دنیایی حاج آقا را این‌طور داده که خانه‌شان پایگاه قرآن و برگزاری مراسم عزاداری و محرم است و گاه می‌شود که تا سه هزار نفر در این مجالس شرکت و برای روح آن مرحوم طلب مغفرت می‌کنند. یادم هست هفته آخر عمرشان، دیدم که در اتاق وسطی منزل رو به قبله نشسته‌اند و می‌گویند، «پروردگارا! تو گواه باش که من چقدر از این جلسات قرآنی که در منزل من به همت خانم برگزار می‌شوند، راضی‌ام. » حمایت ایشان نبود، هیچ کاری از دست من برنمی‌آمد. من تمام شهرها را برای تبلیغ می‌رفتم و ایشان یک بار نشد که مخالفت کنند. همین  اخلاص‌ها، همین دینداری‌ها، همین کار برای خدا کردن‌ها بود که انقلاب و جنگ را پیش برد. متأسفانه این نعمات در جامعه ما کمرنگ شده و یادم هست که هم حاج آقا و هم اخوی، به شدت از این بابت رنج می‌بردند و دم نمی‌زدند. جلسه قرآن می‌گذارند، خوب که توی بحرش می‌روی، می‌بینی برای رأی آوردن در انتخابات بوده! امکانات مادی و پولی و فنی و همه چیزمان نسبت به آن دوران شده صد برابر، کارمان یک صدم آن موقع پیش نمی‌رود و این واقعاً اسباب تأسف و دلشکستگی است. ما خانواده‌ای بودیم منسجم که همه با هم از اولین روزهای شکل‌گیری مبارزات کار می‌کردیم و لذا وقتی مقایسه می‌کنم، می‌دانم دارم از چه چیزهایی حرف می‌زنم.

*نکته بسیار برجسته در زندگی شهید لاجوردی، شناخت دقیق ایشان از جریانات انحرافی، قبل از هر کس دیگری بود. با توجه به شناخت عمیقی که از برادرتان دارید، در این باره هم نکاتی را ذکر کنید.

همان‌طور که قبلاً هم گفتم ایشان بسیار آدم شناس و دقیق بودند. یک روان‌شناس به تمام معنا. در مورد همه آدم‌ها کافی بود مدت کوتاهی با او صحبت کنند تا پی به ماهیتش ببرند. درباره جریانات سیاسی هم همین‌طور. نظر ایشان بسیار دقیق بود. مهم‌تر از همه این بود که اخوی مطلقاً برای رضای خدا کار می‌کردند و لذا خداوند هم پرده‌ها را از جلوی چشم ایشان عقب می‌زد که به فرموده قرآن، خداوند به اهل تقوا، قدرت تشخیص و «فرقان» می‌دهد. اخوی از همان ابتدا در زندان، اینها را می‌شناختند و دقیقاً پی به ماهیتشان برده بودند. اخوی بسیار کم حرف بودند و خیلی با دقت گوش می‌دادند. خیلی کم پیش می‌آمد که حرف بزنند. بیشتر گوش می‌دادند. وقتی هم حرف می‌زدند، می‌دانستند چه بگویند که طرف، حرف اصلی‌اش را بزند. این را تمام کسانی که با ایشان کار کرده‌اند، خیلی خوب می‌دانند. اخوی از نظر خلاقیت فکری در هر کاری نبوغ داشتند.

*نگفتید سخت‌ترین روزهایتان کی بود.

یکی آن روزی که اسم اخوی برای اعدام درآمد. خدا می‌داند بر من و بر ما چه گذشت. این درد یک طرف و حرف‌های پر از نیش و کنایه مردم یک طرف. جریان زندان‌ رفتن‌های ایشان یکی از دیگری سخت‌تر و تلخ‌تر است، ولی روزی که اخوی را غسل دادند، فاجعه بود. آن کسی که ایشان را می‌شست، شلنگ آب را در چشم مجروح ایشان گذاشته بود و خون از دهان و بینی و گوش ایشان بیرون می‌آمد. هرگز در عمرم به اندازه آن چند دقیقه زجر نکشیده‌ام. هنوز هم که یادم می‌آید، انگار قلبم را خراش می‌دهند. بسیار صحنه دردناک و فجیعی بود.

*با آن همه علاقه‌ای که به برادرتان داشتید، چرا رفتید؟

(گریه می‌کند) من در آنجا فقط یک لحظه از ته دل دعا کردم که مادرم این صحنه را نبینند و خودم هم از شدت فشار عصبی بی‌هوش شدم. خوشبختانه وقتی دیدند حال من این طور شد، نگذاشتند مادرم بروند و ببینند.

*در دورانی که برادر شما مسئولیت دادستانی و بعد هم زندان‌ها را به عهده داشتند، ترور شخصیت ایشان به شدت قوت گرفت. از آن دوران چه خاطره‌ای دارید؟

خدا رحمت کند اخوی همیشه می‌گفتند برای کسی که بنا ندارد از مسئولیت، برای خودش موقعیت و ثروت و مقامی را دست و پا کند؛ مسئولیت چیزی نیست جز حمّالی و اگر تعهد دینی به انسان حکم نکند که مسئولیتی را در حکومت بپذیرد، شرط  عقل است که از آن بگریزد. ایشان هیچ علاقه‌ای به مناصب حکومتی نداشتند و اگر مسئولیتی را هم پذیرفتند، انصافاٌ جز زحمت و دردسر برایشان چیزی نداشت و فقط برای ادای تکلیف، این کار را کردند. ایشان همان حقوقی را هم که می‌دادند، نمی‌گرفتند و می‌توانم قسم بخورم که یک ریال از بیت المال در زندگی ایشان وارد نشد و هر چه بود حاصل زحمات خودشان بودند. الحمدلله ایشان از همان اول بازاری بودند و نیازی نداشتند. همین‌طور هم برادر بزرگم حاج آقا مرتضی که همه بیماری‌هایشان حاصل صدماتی است که در مبارزات دیدند و در تمام مدتی که اخوی در زندان بودند، از خانواده و فرزندان ایشان درست مثل خانواده خودشان نگهداری  ‌کردند. اینها کمک می‌کردند که کمک نمی‌گرفتند. یادم هست یکی از اعیاد مذهبی بود و افرادی می‌آمدند به دیدن  اخوی و خانواده‌شان. ظاهراً یکی از آنها موقعی که می‌خواست برود، هدیه‌ای را که خریده بود می‌گذارد آنجا. اخوی به محض اینکه متوجه می‌شوند، می‌گویند بروید این آقا را صدا بزنید. بعد به او می‌گویند، « اگر من مسئول حکومتی نبودم، باز هم این هدیه را برای من می‌آوردید؟» طرف وقتی صراحت اخوی را می‌بیند، می‌گوید نه. اخوی هدیه را پس می‌دهند و می‌گویند، « نمی‌توانم قبول کنم. » این قدر مقید بودند که شائبه‌ای حتی در هدایایی که برای خانواده می‌آوردند، نباشد. همین دقت‌هاست که فرزندانشان می‌شوند این دختر گل و آقا پسرهای نازنینی که هر وقت آنها را در آغوش می‌گیرم، بوی برادرم را از آنها می‌شنوم و هر کدامشان چشم و چراغ مادرشان و ما هستند. یکی از یکی بهتر. انسان وقتی لقمه حلال به بچه‌هایش می‌دهد و تا این حد مراعات می کند، خداوند هم نعماتش را به صورت‌های مختلف بر انسان نازل می‌کند.

*از سعایت‌های دوستان برادرتان و آزار و اذیت‌هایی که می‌کردند، خاطره‌ای دارید؟

شما در تاریخ خوانده‌اید که وقتی حضرت ابراهیم(ع) را در آتش انداختند، حضرت جبرئیل آمدند و فرمودند که ابراهیم(ع) چه می‌خواهی؟ حضرت ابراهیم(ع) پاسخ دادند که این حکایتی است بین من و خدای من و من از هیچ کس جز خداوند یاری نمی‌خواهم. همین طور اباعبدالله(ع). من نمی‌خواهم زبانم لال چنین شباهت هائی را بین اولیا و انبیا با مردم عادی برقرار کنم، ولی همه کسانی که آنها را سرمشق قرار می‌دهند، به چنین استغنای روحی و قدرتی می‌رسند. اخوی من هم طوری بودند که کار را فقط برای رضای خدا می‌کردند و لذا تحسین و تکذیب کسی بر ایشان تأثیری نداشت. تنها اندوه و غم ایشان، آینده و انقلاب و خارج شدن جامعه از مسیر حق و عدالت و دین بود. ایشان از همان فرصت اندکی هم که داشتند استفاده می‌کردند و به مادر سرمی‌زدند، ولی ذره‌ای از دردشان به کسی نمی‌گفتند. حرفی هم اگر می‌زدند ارشاد بود و تذکر. یک بار من ایشان را از همیشه غمگین‌تر دیدم و فکر کردم به خاطر بیماری مادر است و خواستم ایشان را تسلی بدهم. اخوی گفتند، « مرگ که اندوه ندارد، دیر یا زود می‌آید و موجب راحتی است، آن چیزی که مرا غمگین می‌کند این است که دیشب در جلسه‌ای بودم و بعضی از مسئولین حضور داشتند و من ناگهان از پانزده بیست سال آینده، تصویری جلوی چشمم تجسم شد که تنم لرزید. » بعد تک تک مختصات انحرافات اخلاقی و وضعیت جوان‌ها و فسادهای اقتصادی و خلاصه هر چه را که دیدیم و می‌بینیم را با ذکر جزئیات تشریح کردند و از من خواستند نگویم تا وقتی که ده پانزده سال بگذرد. اخوی واقعاً احساس می‌کردند که در قفسی گرفتار شده‌اند و غصه مردم و انقلاب و نظام، ایشان را به قدری اندوهگین کرده بود که من در عمرم ندیدم.  

*از رابطه ایشان با مرحوم مادرتان هم خاطراتی را نقل کنید.

مادرم بعد از شهادت اخوی، خیلی شکسته شدند و می‌توانم بگویم بیماری‌های ایشان از آن موقع، اوج گرفت. اواخر عمر مادر، من و خواهرها به نوبت از ایشان پرستاری می‌کردیم. آخرین سحر بود و من بالای سر مادر رفتم و سلام کردم. مادر جوابم را دادند و بعد گفتند، « طیبه جان! عرض ادب کن. » پرسیدم، « به کی مادر جان؟» گفتند، «سید اسدالله اینجاست. » و به پایین پایشان اشاره کردند. گفتم، « من که داداش را نمی‌بینم. » مادر گفتند، «چشمهایت را باز کن می‌بینی. سید اسدالله آمده و می‌گوید آماده شو می‌خواهم تو را ببرم. » مامان خیلی خوشرو بودند. من خندیدم و گفتم، «مامان! داداش شما را چه جوری می‌برند؟» مامان لبخند زدند و گفتند، «برادرت ماشین آورده و به من می‌گوید شرطش این است که بروید غسل کنید و آماده باشید. » من باز خندیدم و گفتم، «مامان! جایی که داداش رفته که با ماشین نمی‌روند. » مامان خنده قشنگی کردند و گفتند، «بچه‌ جان! برادرت پشت ماشین می‌نشیند و توی آسمان پرواز می‌کند. روی زمین که راه نمی‌رود. » در این فاصله اخوی بزرگمان آمدند. مامان باز به ایشان گفتند که سید اسدلله اینجا هستند. اخوی شروع کردند به گریه. من و اخوی گریه کردیم و مامان می‌خندیدند. اخوی گفتند، «مادر! من خودم نوکرتان هستم. هر جا خواستید شما را می‌برم. » مادرم خندیدند و گفتند، «نه عزیز من! اینها که چیزی نیستند. سید اسدالله چیزهایی تهیه کرده که تصورش را هم نمی‌توانید بکنید. » مادرم فردا ظهر، بعد از خواندن نماز ظهر و خواندن ادعیه و انجام مراسم کامل و خواندن جوشن و یاسین و عدیله از دنیا رفتند.

*شما با قضیه شهادت برادرتان چطور کنار آمدید؟

من دختر بسیار با نشاط و شادی بودم، ولی بعد از شهادت برادرم، خدا شاهد است که دیگر هیچ چیز در این دنیا برایم معنا ندارد و دیگر رنگ خنده را ندیده‌ام. ایشان محرم راز همه ما و صندوقچه اسرار بودند. با وجود ایشان، هیچ چیزی در نظر ما مشکل جلوه نمی‌کرد. برای هر مشکلی بالاخره راه حلی پیدا می‌کردند. برادر من نه از زندان و نه از شکنجه و نه از مشکلات و مصائبی که طی بیست سی سال تحمل کردند، غصه نخوردند، ولی دلواپسی و نگرانی برای آینده انقلاب، واقعاً ایشان را از پا درآورد. اخوی ما، شهید اعتقادات و احساس مسئولیت‌های خودشان شدند.

*فارس



نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار