شهدای ایران shohadayeiran.com

برگشتم و دیدم یک آقای روحانی پشت سر من ایستاده. او را نمی شناختم. بعد هم بی اختیار پاکت را گرفتم. هادی مکثی کرد و ادامه داد: بعد از زیارت راهی منزل شدم.
به گزارش شهدای ایران، دوستی من با هادی ادامه داشت، زمانی که هادی در منزل ما کار می کرد او را بهتر شناختم. بسیار فعال و با ایمان بود. حتی یک بار ندیدم که در منزل ما سرش را بالا بیاورد.

چند بار خانم من، که جای مادر هادی بود، برایش آب آورد. هادی فقط زمین را نگاه می کرد و سرش را بالا نمی گرفت. من همان زمان به دوستانم گفتم: من به این جوان تهرانی بیشتر از چشمان خودم اطمینان دارم.

شهیدی که رزقش را در حرم علی(ع) می‌گرفت+عکس

بعد از آن، با معرفی بنده، منزل چند تن از طلبه ها را لوله کشی کرد. کار لوله کشی آب در مسجد را هم تکمیل کرد. این اواخر دیگر در مغازه ی ما چای هم می خورد! این یعنی خیلی به ما اطمینان پیدا کرده بود.

یکبار با او بحث کردم که چرا برای کار لوله کشی پول نمی گیری؟ خب نصف قیمت دیگران بگیر. تو هم خرج داری و... هادی خندید و گفت: خدا خودش می رسونه. دوباره سرش داد زدم و گفتم: یعنی چی خدا خودش می رسونه؟

بعد با لحنی تند گفتم: ما هم بچه آخوند هستیم و این روایت ها را شنیده ایم. اما آدم باید برای کار و زندگی اش برنامه ریزی کنه، تو پس فردا می خوای زن بگیری و... هادی دوباره لبخند زد و گفت: آدم برای رضای خدا باید کارکنه، اوستا کریم هم هوای مارو داره، هر وقت احتیاج داشتیم برامون میفرسته.

من فقط نگاهش می کردم. یعنی اینکه حرفت را قبول ندارم. هادی فقط می خندید! بعد مکثی کرد و ماجرای عجیبی را برایم تعریف کرد. باور کنید هر زمان یاد این ماجرا می افتم، حال و روز من عوض می شود. آن شب هادی گفت: حاج باقر، یک شب تو همین نجف مشکل مالی پیدا کردم و خیلی به پول احتیاج پیدا کردم.

آخر شب مثل همیشه رفتم توی حرم و مشغول زیارت شدم. اصلا هم حرفی درباره ی پول به مولا نزدم. همین که به ضریح چسبیدم، یه آقایی به سرشانه ی من زد و گفت: آقا این پاکت برای شماست.

برگشتم و دیدم یک آقای روحانی پشت سر من ایستاده. او را نمی شناختم. بعد هم بی اختیار پاکت را گرفتم. هادی مکثی کرد و ادامه داد: بعد از زیارت راهی منزل شدم.

درخانه پاکت را باز کردم. باتعجب دیدم مقدار زیادی پول نقد داخل آن پاکت است! هادی دوباره به من نگاه کرد و گفت: حاج باقر، همه چیز زندگی من و شما دست خداست. من برای مردم ضعیف، ولی با ایمان کار می کنم. خدا هم هر وقت احتیاج داشته باشم برام می ذاره تو پاکت و می فرسته!

خیره شدم توی صورتش. من می خواستم او را نصیحت کنم، اما او واقعیت اسلام را به من یاد داد. واقعا توکل عجیبی داشت. او برای رضای خدا کار کرد. خدا هم جواب اعمال خالص او را به خوبی داد.

بعد ها شنیدم که همه از این خصلت هادی تعریف می کردند. اینکه کارهایش را خالصانه انجام می‌داد. یعنی برای حل مشکل مردم کار می کرد اما برای انجام کار پولی نمی گرفت.

 

*داستانی که خواندید بخشی از خاطرات شهید مدافع حرم محمد هادی ذولفقاری بود که توسط انتشارات شهید ابراهیم هادی، به نام "پسرک فلافل فروش"به چاپ رسیده است.

این روزها دیگر شنیدن خبر شهادت یکی از جوانان غیور کشورمان در سوریه یا عراق، در نبرد با نیروهای تکفیری، متأسفانه برایمان به امری عادی بدل گشته است و بعضا خیلی راحت از کنار آنها عبور می کنیم. غافل از این که هر کدام از این شهدا چه داستان ها و سرگذشت های عجیب  و عبرت آموزی دارند!

زمانی می گفتند که دیگر امثال شهیدان همت، باکری، باقری و... تمام شده است، اما فارغ از این که  تازه بذرهای شهادتی در سال های دفاع مقدس کاشته شد، تازه جوانه زده است.

و درباره شهدای مدافع حرم همین بس که مقام معظم رهبری می فرمایند: شهدای مدافع حرم در زمان خود از اولیای الهی به شمار می روند. داستان از زمان کودکی شهید ذولفقاری شروع می شود برهه‌های مختلف زندگی او را شرح داده است.

از زمانی که در درس هایش مشروط می شود و درس را ول می کند و به بازار کار می رود و فلافل فروشی می کند، زمانی که در بسیج محله، به فعالیت های فرهنگی و انتظامی مشغول بود، تا زمانی که به دروس حوزوی روی می آورد وحتی برای ادامه تحصیل و زندگی به نجف اشرف می رود.

توصیه می شود با مطالعه ی این کتاب بسیاری از ارزشهایی که در ما، مردمان این زمانه مرده است و بدست فراموشی سپرده شده، زنده شود.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار